کتاب گشوده

Saeed Tavanaee Marvi

 "اتاق من
نه
زندان من .
 عشق زندان من است ."( در اتاق صدای زن از تلویزیون پخش می‌شود که به زمزمه با خودش می گوید: )"مگر تمام عمر به دنبال این زندان نبودی؟" (و بعد  با لحنی قاطع ادامه می‌دهد:)
" حالا این دیوارها واقعی هستند."

( صدای زن و موسیقی محزون پس زمینه اش قطع شده. ما در اتاق مرد اقیانوس‌پیما هستیم.
صداهای معمول اتاق : صدای ظروف شیشه ای. شیشه‌های آزمایشگاهی بهم می‌خورند- صدای بخار – صدای برداشتن و گذاشتن کتاب و بعد مرد اقیانوس‌پیما داستان  پدری را می‌گوید که شبها برای دخترش می‌گفت تا که به جنگ رفت و از آنجا ادامه داستان را برای دخترش نامه می نویسد پدر سرنوشت جنگ را به داستان پیوند زده: )آنها از سیاره‌ی دوری آمده بودند. از سیاره‌ای که ما نمی‌دانستیم کجاست . آنها یک زن و یک مرد بودند. آنها برای نجات نور آمده بودند. مرد بال نداشت. زن بال داشت. زن مرد را به این سیاره آورده بود تا بر آن کتابِ گشوده بنویسد. کتاب گشوده سرنوشت ما بود. سرنوشت نور در جدال با تاریکی.

( صدای قبلی در صدای جنگ : انفجار و فریاد آدمها در هم می‌پیچد- ادامه داستان: )



جنگ در طی سالیان طولانی مرکب کتاب را بلعیده بود  و هر روز کم رنگ تر کم رنگ تر می‌شد. مرد امده بود تا بر رد نوشتار کتاب داستان نور را یکبار دیگر بنویسد  تا نور باقی بماند. چرا که انسان در نور ممکن بود و انها تنها کسانی بودند که این را می‌دانستند. مرد بر سطور کتاب گشوده می‌نوشت و زن در سیاره‌ای با دو گل آبی درخشان از پنجره‌ی خانه ای که دیوار نداشت به جانب اتاقی که مرد در ان می‌نوشت چشم دوخته بود. عشق حلقه هایی نامریی داشت که از میان فضای متراکم و سیاه عبور می‌کرد و پلی بود میان آنها. مرد به او می‌اندیشید و زن تنها به او چشم دوخته بود.

 




و چیست که اینگونه می‌خورد قلب تو را  ریشه های تلخت را و لحظه ای کشنده که در دنبال می‌امد لحظه ای که دستها و چشمها و قلبها از هم می گسست در پی درنگی کشنده و درنگ آن چیزی بود که آنها را می‌کشت پس مرد درنگ کرد و در زمان گم شد.

زمان برای زن ایستاد و بر مرد زمان همچنان می‌گذشت. جنگ بالا گرفته بود .
مرد باید از اقیانوسهای زمان می‌گذشت تا به  نقطه ای بر صخره بارناکها برسد.

 

 

(  وارد اتاق می‌شویم :مرد  لب تخت نشسته ، با صدایی گرفته می‌گوید : )

 

نزدیک صبح موقع خوابیدن که می‌شود
با خودم می‌گویم کاش خواب خوبی ببینم
اما مدتیست که کابوس رهایم نمی کند
نه تو به خوابم می‌آیی نه حتی کسی یا چیزی که شباهتت را بدهد
هیچ کس را در خوابهایم نمی‌شناسم و تمام مکانها غریبه اند
گاهی احساس می‌کنم شاید خودم را به کس دیگری اشتباه گرفته ام
هیچ چیز برایم آشنا نیست حتی شکل انگشتانم
تردید تمام وجودم را فرا گرفته
هیچ چیز از هیچ چیز جدا نمی‌شود
مرز میان همه چیز محو شده
 هرجا که هستم می‌تواند هر جایی باشد
خاطراتم برایم نامفهوم شده
و کسی از گذشته نیست تا حرف هایم را عادت ها و خلق و خویم را غذایی که دوست دارم را
و زمانی که عاشق بودم را به خاطر داشته باشد
گمان می‌کنم در جایی که یکبار از شبکه ی رادیویی آن شنیدم که می گفت :
صدای ما را از پایتخت معنوی ایران می‌شنوید هستم
اینجا همه‌چیز مدام عوض می‌شود




خیابانها آدم ها حرف ها یادها خاطره ها طعم ها بوها اتاق ها خواب ها روزها عشق ها مغازه ها خوبی ها بدی ها دوستی ها دشمنی ها شعرها
کابوس ها

واقعیت ها.