بُزچوش
Alireza Abiz
در را که گشودم مِه مرا در برگرفت
پیاده رو سمتِ راست را گرفتم پایین رفتم
پس از یک پیچِ تند چشماندازِ رودخانه نمایان شد
دکههای کتابفروشی بسته اند
در گوشه و کنار
جعبههای پیتزا قوطیهای خالیِ آبجو بطریهای آب پراکنده ست
از جشنِ دیشب همینها مانده ست
زیرِ پلِ میرابو
آب سنگین و سرد در گذر است
به بالای پل مینگرم کسی نیست
بالای پل کسی نیست
کسی که خود را به زیر افکند
کسی که تردید کند پا پس کشد سری به حسرت تکان دهد
از پل بگذرد در سربالاییِ کوچه محو شود
دستی به آب میزنم سرد ست
تمامِ شب در اتاقم قدم زدم
از پنجره به شیروانیهای خزهبسته نگاه کردم
به صداهای شهر گوش دادم
همهمهی دوردستِ ماشینها
مرنوی کشدارِ گربهای ولگرد
و حرکتِ خزندهی مِه
سنگریزهای به کف میآورم
سنگریزه را بر لبهی سیمانیِ گور میکشم
گوری که میبایست من در آن خفته باشم
تا نیمشب در سلولم قدم زده بودم
به رودخانه فکر میکردم
به سنگریزهای که به کف خواهم آورد
باران به پنجره میکوبد
آیا تو مُرده ای؟
دوزخ کجاست تا خود را در آن افکنم؟
بهترین ذهنهای نسلِ من
بهترین ذهنهای سرزمین ِ من
در خیابانها به خون غلتیدند
در خانههای تیمی به محاصره افتادند
سرودخوانان به قطارها هجوم بردند
در گوشهی زندانها و پستوی خانهها پژمردند
دستهایم از چه رو خیس است؟
آیا خواب فرا خواهد رسید؟
هرگز آرامشی بوده؟ خواهد بود؟
گوزنِ شمالی شاخش را صیقل میدهد در برف
از دستهای من آب مینوشد در چشمهای تو مینگرد
چگونه تو را دزدیدم؟
به باغ بردم
زیرِ انارِ کهنسال دفن کردم؟
آب بر گنبد میچرخد
از موهایم شُرِّه میکند
در گورستان شیون به چه کار آید؟
دستهای تو در خاک بود
آهنگی شبانی را سوت میزدم
باید به رودخانه برمیگشتم
به سنگریزهای که به کف آرم
از دلِ تاریکی ندا آمد
شاهِ سیاهپوشان در راه است
صبح زود بر در کوفتم
سربازجو با لبخند و چایِ گرم پذیرایم شد
چرا من سنگسار نشده ام؟
من که بیش از یک بار زنا کرده ام
همسایهام بر زمین تُف میاندازد
مردِ سبیلویی که بر دوچرخه میگذشت
زیرِ پلِ میرابو
کسی مرا نمیبیند
میدویدم میدویدم میدویدم
بر شیشهی مات دراز میکشیدم
چشمانم را تنگ میکردم تا از میانِ بخارِ آب زنانِ برهنه را ببینم
نوجوانیِ من بر زمین تف میانداخت
صلات ِظهر بود از مدرسه برمیگشتم
یک نانِ سنگک دستم بود رویِ کتابها
لقمه لقمه از آن میکندم به دهان میبردم
میپنداشتم دوچرخهسوارِ سبیلو کمونیست است
من عضوِ انجمنِ اسلامی بودم
به دوچرخهسوارِ کمونیست تف میانداختم
در سحرگاهی زمستانی به بامِ جامعِ قاین بر شدم
میخواستم اذان بگویم
میخواستم پژواکِ صدایم را در سکوت بشنوم
سَحَر وقت عجیبی ست در شهری کوچک
در خیابان هیچ کس نیست نبود
سوزِ سردی بر فرازِ مِناره میگذشت
آن بالا شبحِ فرشتهای دیدم
لال شدم پایین دویدم
وقتی در حمامِ نمره
پشتِ پسرِ صاحبخانه را لیف میکشیدم
شیطان روحم را به سی پارهی نقره خرید
شب در آینه خود را تازیانه زدم
در چاههای فرحآباد گریستم
در کشتزارِ فیروزآباد گریستم
در کاجستانِ باغِ ملی گریستم
در باغِ ملی روی نیمکت نشسته بودم
روحِ بالزاک به سراغم آمد مرا فریفت
یک جلد مادام بوواری به دستم داد
چون گرسنهای که به کندوی عسل افتد
از لذتی به لذتی درغلتیدم
لذت چون رخوتی ملایم به تنم میریزد
دستهایم بر گردِ هستی حلقه میشوند
لبانم بر زنانگیِ هوا بوسه میزنند
الکل در خونم شنا میکند
با دستهای گشاده و چشمانِ نیمبسته
از راهروها و دهلیزهای دراز میگذرد
در سلولهایم خانه میکند
جشن آغاز میشود جهان زیباست
آیا خواب فراخواهد رسید؟
هرگز آرامشی بوده؟ خواهد بود؟
آن گاه از خود پرسیدم:
چگونه میشود درخت را از یاد برد؟
به باغهای خشکیده دخیل بست؟
از دستهای فرتوت گریخت؟
نیمشب با آوازی مبهم آغاز میشود
انارِ بَجِستان در شاخه سفر میکند
از رؤیای تابستانی به خوابِ زمستانی
سفر میکند از مدرسهای به مدرسهای
از بیمارستانی به بیمارستانی
از دادگاهی به دادگاهی
طعمِ آویشن را در چمدان جای میدهم
عطرِ زعفران را
بوی شبدرِ تازه دروشده را
کوهِ آهنگران را برمیدارم
دقِّ ِ پَتِرگان را
دشتِ اِسفِدِن را در چمدان جای میدهم
از مرز میگذرم
از رنگِ زردچوبه
از گُلِ قالی
از بوی چوبِ سوخته میگذرم
در چشمانت مینگرم
کبودیِ زیرِگردنت را میبینم
آهسته گردن کج میکنی
مویت به یک طرف یله میشود
آیا خواب فراخواهد رسید؟
هرگز آرامشی بوده؟ خواهد بود؟
آن گاه فرمان دادم شیپورِعظیم را بنوازند
پاهاشان را نعل کردم
در تنهاشان شمع افروختم
در دهانهی توپ گذاشتم شان
بیگناهی شان خشم مرا برمیانگیخت
فرمان دادم شیپور بنوازند
ای مسلمانان!
من غَضَبِ خداوندم
قاصِمُ الجبارین!
کو آن که در بازارِ صرافان
سوداچهی گوهرفروشی داشت؟
کو آن که در کوی فراموشان
بازارِ درویشی به پا میداشت؟
کو آن که دستش را به خون میبرد
تن را به صحرای جنون میبرد؟
کو آن که در دریا صدف میجُست
کو آن که در باران علف میشُست؟
سالها پیش برادرت را به سیبری بردند
خواهرت را به قِزِلحِصار
در برف ردِ پای تو را جُستم
از کوه بالا ازدره پایین رفتم
از پاسگاهِ مرزی شبانه گذشتم
از سیم خاردار از رودخانه گذشتم
چون کشتیِ طوفانزده در خود شکستم
آن گاه کودکم پرسید:
بابا! برای چه گریه میکنی؟
گفتم:
برای بیخانمانها گرسنگان پابرهنگان
برای بیچارگان فقرا مصیبتدیدگان
آدمهای بینشان گدایان روسپیها
برای آنان که در سرما میلرزند
بر نیمکتِ پارکها و آستانهی فروشگاهها میخوابند
در جلوی کلیساها برای کاسهای سوپ صف میبندند
در سطلهای زباله پیِ خوراکی میگردند
برای آنان که صبحِ زود از خانه بیرون میروند
مسیری دراز را با شتاب میپیمایند
در ایستگاههای شلوغ بر اتوبوسها و قطارها سوار میشوند
به کارخانهها و کارگاهها هجوم میبرند
برای دستفروشانِ گنجشکروزی
ماهیگیرانی که شبانروز بر رودخانه شناورند
هر روز همسایهی جدیدی دارند نشانیِ تازهای
برای آنان که غمگین اند
برای فراموششدگان
برای کسانی که خودکشی میکنند
برای اهانتدیدگان آزاردیدگان کتکخوردگان
کودکانِ تنها نوجوانانِ غمگین
زندان رفتگان محکومان
اندُهگنان بچهمُردگان
برای گونههای خراشیده
گریبان ِ چاک
گلابدان برنجی
قلیانِ تلخ
دیگر بار کودکم پرسید:
بابا! برای چه گریه میکنی؟
گفتم:
برای ردِ خون بر تنهی تاریخ
برای شهیدانِ کربلا
کشتهگانِ به ناحق
برای یومُالنِکبه
یومُالبُکاء
یومُالماتم گریه میکنم
برای نخلهای سربریده
نیزارهای خشکیده
فَکَّه و دِهلاویه گریه میکنم
برای سربندِ زنانِ سردشت
کوههای کردستان
دخترانِ شِنگال گریه میکنم
برای سبیلِ اکبر کوموله
برنوی درویش فارِس
قاطرِ ریبوار گریه میکنم
برای حلبچه
برای حلب
برای باغهای بعلبک گریه میکنم
برای قایقِ بادی در دریای توفانی
برای پستانِ خالی در دهانِ گرسنه
برای گذرِاشکها گریه میکنم
برای سُو برای چیروکی برای بومیانِ جهان گریه میکنم
برای بستههای غذایی چادر پتو چراغِ علاءالدین گریه میکنم
برای زلزلهی رودبار بم طبس گریه میکنم
برای خاله عذرا و بانو
اسماعیل و سیما
آقا سید حسن و مدرسهی پنج کلاسهی احمدِ یخچالی گریه میکنم
برای سارین سوپر اتاندارد میگ ۲۹ گریه میکنم
برای دانشجویانِ مهمان در ترمِ موشکباران گریه میکنم
برای عاشقانِ نرودا تولستوی کافکا
برای روسپیانِ کتابخوان گریه میکنم
برای مدلهای نقاشی در استودیوهای نیمتاریک
برای ژانت و تَتوی نام مادر بر بازویش
برای کودکانِ خیابان گریه میکنم
در این ساعت که روز به شب میپیوندد
چراغها در پنجرهها روشن میشوند
چراغهایی در تبّت چراغهایی در نیویورک
چراغی بر فرازِ قبرستانِ اسفاد روشن میشود
در خیمهای بر گورِ تازهخفتهای
سه نفر تا صبح قرآن میخوانند
در این دم که روز به شب میپیوندد
مرغِ آمین در راه است
دعای پدران و نفرینِ مادران را به آسمان میبرد
الهی!
قلمِ عفو بر جرائمِ اعمالِ ما برکش
ما را ببخش و بیامرز
از درههای سخت و گردنههای گردنفَراز
به سلامت گذر ده
از عقربِ جرّار و مارِ غاشیه
از اَکوانِ دیو و زنِ پنجه آهنی
به سلامت گذر ده
در این دم جهان به شکل حُزنآوری زیباست
ما را از حُزن و زیبایی در امان دار
در خوف و رجا مگذار
از لبانِ مکنده وفَرجِ سفید بر حذر دار
در این دم که وهم بر فرازِ درختان جمع میشود
و شیاطینِ کوچک در میانِ جاده گرد میآیند
و بوتههای جو به آهستگی نجوا میکنند
ما را از هراسِ شامگاهی در امان دار
در این دم روحِ جهان بیدار میشود
آب دریاچهها موجِ خفیفی بر میدارد
ساقهی علفها تُرد و تُردتَر میشود
بُزِ پاکستانی به ناگاه میایستد گوش فرا میدهد
ماه در مدارِ خود به آهستگی چشم میگشاید
پردههای خواب سنجابهای جنگل و درختانِ بلوط را در خود میگیرد
بارانِ نرم لحظهای میایستد دوباره باریدن میآغازد
خدایا ما را در پناهِ مهربانی نگه دار
و از طاقِ شکسته دیوارِ خرابه کاریزِ کهنه برحذر دار
در دامنهی کوهی دوردست
چند نفر آتشی میافروزند
گورِ نری بر آتش مینهند
مرجانهی جادو از پشتِ بوتهها آنان را میپاید
و یک به یک با آنان میآمیزد
مردان در رودخانه تن میشویند
رودخانه طغیان میکند
کف بر لب میآورد
و در رعشهای سهمگین
آبِ اندام خود را بر کرانهها میریزد
سال پربرکتی خواهد بود
تاکستان به بار خواهد نشست
انارِ بَجِستان در شاخه سفر خواهد کرد
به زیارتِ نیای بزرگش خواهد رفت
ای خداوند! ای پدرِ ما که در آسمانهایی!
در این دم که روز به شب میپیوندد
و خطِ تیرهای در افق پدیدار میشود
و سپاهِ دیوان و اهریمنان از پشتِ سدِ مساندوده سرازیر میشوند
و بُزچوشها از شنزار سر بر میآورند
و اُشتُرها سر به شورش بر میدارند
بر ما ببخش! ما را حفاظت کن!
جهان چون گوی گًردانی از منجنیق رها شده ست
ما از کنارههای زمین آویخته ایم
و دعاهای اندکی که برایمان مانده را زمزمه میکنیم
همهی عشقها به آب میریزد چون دریا
زیرِ پلِ میرابو
زندگی در گذر است
صبور سنگین سرگردان