بریدهای از اسماعیل
(یک شعر بلند)
رضا براهنی
تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد.
اسماعیل شاهرودی ۱۳۰۳ – ۱۳۶۰
قسم به چشمهای سُرخت اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای درازکشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادیخوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباهشده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقا»یت برای معالجهی شاشبندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»، «هوشی مینه»، زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، باهم!
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد»، خواب جایزهی «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست، و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانتشده!
ای بیحافظهشده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
دکمههای نیمهسیاه و نیمهقهوهای پستانهای ورمکردهات بوی بوسیدن میدهند
دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوست مرده جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو، از رختخوابت، بلند نشو، اسماعیل! حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده، ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!
ای همسن شاه، معاصر اختناق، ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربدر در خانههای اجارهای!
ای پسر واقعی «ابراهیم» و «نیما» باهم
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشین تنگدست این عصر تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخشده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
--مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند--
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعرخوان جوان سی سال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند--
ای تبعیدشده از شانههای سوختهی کویر به روسپیخانهی تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت،
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند
چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی
ای نهانگشته از چشم منِ بییار!
ای تنها مردی که جنون «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبهجزایر متروک، در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده، در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره، در خورشیدهای بیمدار، در مهتابیهای مشرف به خالی، در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
[نخستین بار که تو را دیدم، گُمَت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی.
شعر، شعر، شعر میخواندی؛ شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند، دنبال
حنجرهی یک غول میگشتی. هرگز معلوم نشد که چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی.
شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد. و یکبار هم به زنی «فاحشه» گفتی،
خانم بفرمائید، من اینکاره نیستم. یکبار هم میخواستی از دهنهی یک توپ منفجر شوی، چرا
که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافرخانه بیرون کشیده بودند و باران روی صورتش
میریخت و تو میگفتی، نمیر! نمیر! و زن؟ ساعتها قبل مرده بود. و بعد مرا به بیماران دیگر
تیمارستان معرفی میکردی. من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم
فرستادی که در تیمارستان عاشقش شده بودی. «ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و
انگار ما همه عاقل بودیم! --و آن شب ای بدعتگزار شاعران زبانپریشی عالم!-- به گوش آن زن
رنگینچشم چه میخواندی؟ دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد. آیا او زنده
است تا سراغ حال عاشقانهی چهرهی تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟ و یکبار هم گفتی «زهری»
مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟ و تو به سکسکه افتادی و من باز
گمت کردم، باز یافتمت. مسلول بودی؟ دیوانه بودی؟ سکته کرده بودی؟ از هند برگشته بودی. و
من و تو و دخترم و پسرت، رفتیم «دربند»، یا «درکه»، و باهم عکس گرفتیم. عکسها
افسردهاند اسماعیل! انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند! عکسهای بعد از مرگ هستند
اسماعیل! انگار عکسهایی هستند در دستهای مادرهای پسرمرده. به مدد عشق از گور
بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت
خواهم کشید!]
مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!
زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم میدانستی!
اسماعیل شاهرودی ۱۳۰۳ – ۱۳۶۰
قسم به چشمهای سُرخت اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای درازکشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادیخوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباهشده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقا»یت برای معالجهی شاشبندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»، «هوشی مینه»، زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، باهم!
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد»، خواب جایزهی «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست، و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانتشده!
ای بیحافظهشده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
دکمههای نیمهسیاه و نیمهقهوهای پستانهای ورمکردهات بوی بوسیدن میدهند
دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوست مرده جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو، از رختخوابت، بلند نشو، اسماعیل! حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده، ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!
ای همسن شاه، معاصر اختناق، ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربدر در خانههای اجارهای!
ای پسر واقعی «ابراهیم» و «نیما» باهم
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشین تنگدست این عصر تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخشده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
--مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند--
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعرخوان جوان سی سال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند--
ای تبعیدشده از شانههای سوختهی کویر به روسپیخانهی تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت،
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند
چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی
ای نهانگشته از چشم منِ بییار!
ای تنها مردی که جنون «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبهجزایر متروک، در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده، در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره، در خورشیدهای بیمدار، در مهتابیهای مشرف به خالی، در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
[نخستین بار که تو را دیدم، گُمَت کردم؛ باز دیدمت، باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی.
شعر، شعر، شعر میخواندی؛ شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند، دنبال
حنجرهی یک غول میگشتی. هرگز معلوم نشد که چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی.
شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد. و یکبار هم به زنی «فاحشه» گفتی،
خانم بفرمائید، من اینکاره نیستم. یکبار هم میخواستی از دهنهی یک توپ منفجر شوی، چرا
که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافرخانه بیرون کشیده بودند و باران روی صورتش
میریخت و تو میگفتی، نمیر! نمیر! و زن؟ ساعتها قبل مرده بود. و بعد مرا به بیماران دیگر
تیمارستان معرفی میکردی. من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم
فرستادی که در تیمارستان عاشقش شده بودی. «ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و
انگار ما همه عاقل بودیم! --و آن شب ای بدعتگزار شاعران زبانپریشی عالم!-- به گوش آن زن
رنگینچشم چه میخواندی؟ دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد. آیا او زنده
است تا سراغ حال عاشقانهی چهرهی تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟ و یکبار هم گفتی «زهری»
مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟ و تو به سکسکه افتادی و من باز
گمت کردم، باز یافتمت. مسلول بودی؟ دیوانه بودی؟ سکته کرده بودی؟ از هند برگشته بودی. و
من و تو و دخترم و پسرت، رفتیم «دربند»، یا «درکه»، و باهم عکس گرفتیم. عکسها
افسردهاند اسماعیل! انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند! عکسهای بعد از مرگ هستند
اسماعیل! انگار عکسهایی هستند در دستهای مادرهای پسرمرده. به مدد عشق از گور
بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید! به مدد عشق از گور بیرونت
خواهم کشید!]
مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!
زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم میدانستی!