زهرآگین
... آنشب
در محفل خصوصی گژدمها
یک بحث داغ و تلخ
دیری ادامه یافت
«!موضوع «زرق زهر به اندامهای علم
در انتخاب سم
سامان نمیگرفت و به مطلب نمیرسید
ناگاه از آن میان
یک تن که بود زشتتر از اصل نسل خویش
چون تیغ بر گشاد زبان
گفت اینچنین
شب در گذشتن است و مجال درنگ نیست
تا چشمهای طعمه بخوابند
خیزید و نیشگاه بجویید
میراث مانده برمن
یک شیشه از هلاهل چندین هزار ساله جدم
... ایثار گرمنم
سرطان 1380
!سر بکش! سر بکش
قصه درد دل شنیدن چیست؟
شرح سوزان داغ دیدن چیست؟
یار گر رفت حق به همراهش
در غمش پیرهن دریدن چیست؟
جاده بی آخرست هان! مشتاب
سوی بی انتها، دویدن چیست؟
رشته با هر چه هست میبندم
از زمین و زمان بریدن چیست
او اگر دوست نیست من هستم
دست از دوستی کشیدن چیست؟
حتما از بهر حاجتی صیاد
پی صیدم بود رمیدن چیست؟
در قفس نیز میشود خوش خواند
در سر اندیشه پریدن چیست؟
راست از در درآ، سلامی کن
دیگر از کنج پرده دیدن چیست؟
جام او هر چه هست نوشین است
سربکش! سربکش! چشیدن چیست؟
میرسیم عاقبت به نخل آباد
صحبت تلخ نارسیدن چیست؟
قوس 1380
کوه دریا
ایا تبعیدیان کوه گمنامی
ای گوهران نامهاتان خفته در شنزار خاموشی
ای محو گشته یادهاتان
یادهای آبی روشن
به ذهن موج گل آلود دریای فراموشی
زلال جاری اندیشههاتان کو؟
کدامین دست غارتگر به یغما برد
تندیس طلای ناب رؤیاتان
درین توفان ظلمتزا
کجا شد زورق سیمین آرامش نشان ماه پیماتان
پس ازین زمهریر مرگزا
دریا اگر آرام گیرد
ابر اگر خالی کند از عقدهها دل
دختر مهتاب اگر مهر آورد
لبخند بخشد
کوه اگر دل نرم سازد سبزه آرد
بارور گردد
یکی از نامهاتان بر فراز قلهها
خورشید خواهد شد؟
طلوع یادهاتان
یادهای آبی روشن
به چشم ماهیان خسته از سیلاب و
از باران ظلمتها هراسان
جلوه امید خواهد شد؟
!آیا تبعیدیان کوه گمنامی
قوس 1380
آدم، سنگ، آهن
درین بنبست پولادین
تن دیوار را با جسم در پیوند جاویدیست
گسستن را نشاید
!آه، دربان
بس کن، این کوبیدنت با سنگ بیهوده است
کلید اینجاست اما قفل بر دروازه جوشیده است
برو در بان، برو بگذار گوش مغزمن یک
دم ................. بیارامد
من اینجا با تبار سنگ و آهن سخت خوکردم
مرا با سنگ پیمانیست در همطاقتی
بگذار با او همقدم در سنگلاخ صبر میگردم
مرا از زمهریر مرگ باکی نیست
به جانم ضربههای دست توفان اتفاق دردناکی نیست
مگو از کیمیای آبها با من
مگو از آبی بیانتها با من
که من با آسمان تیره مرداب دل بستم
من اینجا ریشه دارم
در زمینی آهنین کز ابر های سربی یک آسمان پولاد
توفانی است
مرا کز شاخههایم دم به دم زنجیر میروید ببر از یاد
برو دربان، برو نگذار دستانت ازین پولاد کوبیدن بیازارد
ترا تاب شکستن نیست
من اما خوب میدانم که آدم، سنگ، آهن
در دست در بازوی هم تا انتهای جاده های درد
همراهند
و از طغیان وحشتها و از جولان ظلمتها
نمیکاهند
برو دربان، برو دست تو خالی نیست
برو افسانه سنگین دنیایم به دستانت
برو وین قصه را در شهر سر تا پا حکایت کن
بگو در پشت این دیوار سنگی
دختری با سنگ عقد جاودانی بست
و در اعماق سختیها
به نسل آهنین پیوست
قوس 1380
از مجموعهی گل دودی
نادیا انجمن