۲۹ ژانویه ۲۰۱۸
فکر میکنم بار دومی که به گورستانِ ''پِرلاشِز'' رفتم به مناسبت سالگرد در گذشتِ هدایت بود. عدهای آمده بودند؛ یادم هست غلامحسین ساعدی هم نطقی کرد، که هنوز، هم طنین لهجهاش در گوشم هست، هم چیزهایی از آن چه گفت در خاطرم . . . شگفت آنکه بار دیگری که به پرلاشز رفتم برای شرکت در مراسم خاکسپاریِ خودِ ساعدی بود و من برحسب تصادف در پاریس بودم.
عکس از نصرﷲ کسرائیان
میگوید: «تا حالا ندیدهام ''فیکشن'' بنویسی!» (تازگیها یاد گرفتهام باهم اسکایپ کنیم). میگویم: «خسرو خودِ واقعیت فیکشن شده، واقعیت به فراواقعیت تبدیل شده، رئال سوررئال شده است.» میگوید: «بنویس، بنویس . . . »
کمی بعد ازانقلاب رفت. تندرویها را که دیده بود چشماش ترسیده بود. وقتی پس از دفاع از پایاننامهاش برای گرفتن دکترای جامعهشناسی به ایران برگشته بود و در فرودگاه از اسم فامیلاش فهمیده بودند مسلمان نیست و پاسپورتش را گرفته بودند دیگر راستی راستی ترسیده بود. سیوچند سال پیش که در پاریس به خانهاش رفتم، دیدم عکس رییس سابق زندان اوین را از روزنامه بریده به دیوار خانهاش زده؛ برایش با دست بوسه میفرستاد! میگفت: «زنده ماندنم را مدیون این آدم هستم، اگر از ترس او فرار نمیکردم چه بسا که شوخی شوخی جانم را از دست داده بودم . . . »
مدتها ندیدمش، برای دورهای طولانی حتی نمیدانستم کجاست . . . گم و گور شده بود، پرسوجویی کردم و بالأخره توی فیسبوک پیدایش کردم و حالا از آخرین باری که بعد از ده پانزده سال دیدماش، چند ماه بیشتر نگذشته، در روتردام دیدمش، تازه از تایلند بر گشته بود، فکر میکنم برای تحقیق رفته بود و شاید هم وسطهایش ماساژ، بالاخره آدمها وقتی پا به سن میگذارند بیشتر به این چیزها احتیاج پیدا میکنند . . .
میگوید: «اینجا فحشاء معنی ندارد، اقتصاد است، فرهنگ است، زنان سرپرست خانواراند که "کار" میکنند تا خرج بچههایشان را که در دِه پیش مادر یا مادربزرگشان گذاشتهاند درآورند، یا دخترانی هستند که با این شکل از " کار" به تأمین مخارج خانوادهشان کمک میکنند . . . » میگویم: «خسرو انگار این همه بدِ سرمایهداری را میگفتیم اشتباه میکردیم، بالأخره سرمایهداری با تولید "کار"، فحشاء را تبدیل به "صنعت" کرده است!»
خسرو خیلی خوانده است، همیشه در حال خواندن است، و من هم همیشه دلم برایش تنگ میشود، برای حرف زدنش تنگ میشود، حرف هم خیلی میزند، اما نه بیهوده، با شور و حرارت حرف میزند، با خندههای وحشیانه و از ته دل لابهلای حرفها؛ خودِ من هم گاهی همانطور میخندم . . . کمتر کسی را دیدهام بتواند در طول مدتی این چنین طولانی جذابیتاش را حفظ کند، چهلوپنج سالی هست یکدیگر را میشناسیم، در زندان یکدیگر را شناختیم . . . نشده با او حرف بزنم و او گریزی به "زمان از دست رفته" نزند، همان کتابی که هرچه زور زدم بیشتر از دو جلدش را نتوانستم بخوانم، میگوید: «"پروست" گفته دارم آن چیزهایی را که در ذهنم هست ترجمه میکنم . . . میفهمی، میگوید ''ترجمه'' میکنم، نمیگوید مینویسم!» . . . نشده است با او حرف بزنم و او چیزی دربارهی "همشهری کِین" یا "اورسِن وِلز" نگوید؛ همهاش سعی میکند فیلمهایی را که باهم در سینماتِک پاریس دیدیم به یادم بیاورد و من از "همشهری کِین" چیزی جز سایهای درازشده بر پردهی سینما را به یاد نمی آورم . . . حافظهاش غریب است . . . میگوید: «یادت هست وقتی پیش از انقلاب با ماشینام اعلامیه حمل کرده بودم ماشینم را توقیف کردند و در پارکینگ خواباندند!» و من اصلًا به یاد نمیآورم که خسرو ماشین هم داشته؛ میگوید: «پیکان سبزه یادت نیست؟» و من همه رنگ پیکانی را به خاطر میآورم جز پیکانِ سبزرنگ خسرو را! میگوید: «یادت نیست وقتی بعد از انقلاب با هم رفتیم ماشین را از پارکینگ درآوریم و مسئول پارکینگ میخواست پول دو ماه پارک بودن ماشین را بگیرد به او گفتی: "تو مامور آن رژیمی یا این رژیم؟"؟» گفتم: «خسرو واقعاً یادم نمیآید اما به خاطر دارم پنجهزاروسیصد تومان وامی را که از ماد (موسسهی اعتباری دانشگاه) در آن رژیم گرفته بودم و چون با کارمند موسسه دعوایم شده بود گفته بودم پس نمیدهم، بعد از انقلاب گرفتند . . . »
میگویم: «خسرو برگرد بلکه این سالهای آخر عمر را با هم بگذرانیم، آخر تو که کاری نکردهای، درست است که مسلمان نیستی ولی بالأخره "اهل کتاب" که هستی.» می گوید: «آخر یک مشکل دیگر هم پیداکردهام، الآن دیگر دوتابعیتی هم شدهام!» میگویم: «با هر دوتابعیتیای که کار ندارند، آن حسابش جداست . . . »
چقدر اینجا را دوست دارد، پس از گذشت این همه زمان که در خارج بوده همچنان دلش این جاست، و من هم در حالی که به برگشتن تشویقاش میکنم میدانم واقعاً نمیشود هیچجور تضمینی به او داد . . .
خسرو برخلاف من معنی دقیق همهی کلمات را می داند، یکجوری هم طبیعی است؛ او بیشتر از من با کلمه سر و کار داشته، من بیشتر دنبال تصویر رفتهام، به همین دلیل هم وقتی به من میگوید "فیکشن" بنویس، من میخواهم بدانم دقیقاً منظورش چیست و برای همین هم سعی میکنم بلکه با زدن مثلهایی منظورش را بفهمم. لعنت به این هرمنوتیک! میگویم: «خسرو این که در قرن بیستویکم دست قطع میکنند "فیکشن" نیست؟» میگوید: «نه، این روایت دینی خشونت سرمایه است . . . » میگویم: «خسرو یکی گفته اگر به گوسفند دست نمیزد و با طناب گوسفند را خِرکش میکرد محکوم به "قطع یَد" نمیشد، این "فیکشن" نیست؟ . . . » میگوید: «نه، این مجازاتِ عقبماندگی تکنولوژیک است، الان دیگر حتی به پول هم دست نمیزنند، میلیاردها پول از طریق شبکههای مجازی بانکی بدون دخالت دست جابهجا میشود و به همین دلیل هم آنها که راهش را بلدند مشمول هیچ نوع مجازاتی نمیشوند . . . » میگویم: «خسرو توی فیسبوک عکس خانمی متشخص و میانسال را در آن سر دنیا دیدم که چشمهایش، طرز نگاهکردنش عینِ همان دختر فقیری بود که وقتی دانشجو بودم در جنوب شهر خرمآباد دیدم و از دور عاشقاش شدم و عکساش را گرفتم، و چشمهای این هردو شبیه چشمهای "ایرِنه پاپاس"، همان هنرپیشهای که در فیلم "زوربای یونانی" بازی میکرد؛ یادت هست چطور با آن چشمهای غمزده با تحقیر به آنهایی که در قهوهخانه نشسته و بُزاش را گروگان گرفته بودند نگاه میکرد؟ به نظرت توی این قضیه چیزی از فیکشن هست یا نه؟» میگوید: «بنویس!» و من باز به این نتیجه میرسم که نتوانستهام منظورش را از "فیکشن" دقیقاً بفهمم، میگویم: «خسرو نکند منظورت چیزی شبیه "بوف کور" است؟» میگوید: «درست فهمیدی.» میگویم: «خود من هم قبلاً فکر میکردم این چیزهایی که هدایت نوشته، "قصرِ" کافکا یا "مزرعهی حیوانات" جورج اوروِل ''فیکشن'' است، اما الآن همهی اینها به نظرم واقعیت محض میآیند!» میگوید: «فیکشن واقعیت نیست، اما نهایتاً از واقعیت تغذیه میکند.» میگویم: «خسرو دو نفر را به جرم مشابهی در دو نقطهی دنیا محاکمه کردهاند، یکی تبرئه شده آن دیگری به صدوهفتادوپنج سال حبس محکوم شده، آیا عدالت ''فیکشن'' نشده؟» میگوید: «بنویس!» میگویم: «فقط دربارهی عدالت بنویسم؟» میگوید: «بنویس، فقط بنویس . . . »
همسایه
۲۶ دسامبر ۲۰۱۷
حدود چهل سال بعد، ایتالیا، ونیز. تصادفاً! تاریخ دقیقِ گرفتنِ عکس، ۱۹۹۴، سالی که نمایشگاهی در فلورانس داشتم و از همانجا هم سری به ونیز زدم . . . نه کسی مزاحم او بود، نه او مزاحم کسی. او آفتاب میگرفت، من عکس، هرکس زندگی خودش را میکرد.
عکس از نصرﷲ کسرائیان
خانههایمان عین هم بود؛ دست پخت یک معمار، همزمان ساخته شده بودند، با آجرهای سفید قُمی، سقف ها، ضربی، با استفاده از تیر آهن، که مصرفاش در آن زمان هنوز هم خیلی معمول نبود؛ دوطبقه، هر طبقه، دو اتاقِ تُو در تُو که میشد با پرده جدایشان کرد، ''سَر بُخاری''ها گچبریشده، نیمتنههای برجستهی دو فرشته با بالهای کوچک و سینههای درشت در دو طرف و ابزارخوردگیهای مختصری در سقف و آن جا که دو اتاق از هم جدا میشدند. بالای راهروی طبقه ی اول اتاق کوچکی بود که به من رسیده بود، اتاقی تقریباً در ابعاد دو در دو متر (در خانهی دیوار به دیوار، مشابهِ این اتاق را دختر همسایه اشغال کرده بود). این اتاق قاعدتاً باید به آن برادرم که بیست روزی از من بزرگتر بود میرسید، اما از آن جا که همسر دوم پدرم که مادر من باشد در طبقهی دوم زندگی میکرد، بالأخره به من رسید؛ انگار بر سر رسیدنِ اتاق به من، بگومگو یا زد و خوردی مختصر هم شد که خوشبختانه از کم وکیفِ آن هیچ یادم نمانده - وقوع ''نبرد''هایی چنین در خانهامان، بین من و برادر ''بزرگتر'' و به دلایلی متفاوت چندان هم نادر نبود، او، هم قدش بلندتر بود هم زورش بیشتر، من هم، گرچه کوتاهتر بودم، اما درسام بهتر بود!
اتاق من از آن اتاق هایی نبود که اگر ''بالزاک'' میدیدش، ده، پانزده صفحهای را در توصیف اسباب اثاثیهاش سیاه کند؛ یک زیلو، تشکی غیراستاندارد به قوارهی خودم، یک لحاف، یک بالش، قلم کاغذ و چندتایی کتاب؛ یک سلول انفرادی شیک!
به گمانم سیزده سالم شده بود . . . مدام ورزش میکردیم؛ من و برادر بزرگتر بقیه را هم وادار به ورزش میکردیم؛ ورزش در خانه، تقریباً اجباری بود؛ حتی گاهی سر وقتِ پدرمان هم میرفتیم، دیگر نابینا شده بود، یکی دوباری از روی تشکچهاش بلند میشد و مینشست و بعدش هم میگفت: «بَسَه، دیگه خسته شدم!». هِره کِرهای میکردیم و دست از سرش برمیداشتیم. توی راهرو هم آینهای برای ارزیابیِ حاصل ''فعالیت'' روزانه به دیوار زده بودیم که روی ضلع پایینِ قاب سیاهش با خط سفید نوشته بودیم: ''ز نیرو بود مرد را راستی . . . ز سستی کژی زاید و کاستی'' که هروقت دامادمان که سیگاری بود به خانهامان میآمد، این بیت از فردوسی را به رُخاش می کشیدیم . . . اوه، چقدر طول کشید تاهم سیگاری شوم، هم متنفر از ورزش! - هیچ یادم نمیرود که وقتی از زندان بیرون آمده و دیگر سیگاری شده بودم اولین جملهی دامادمان این بود: «آقا نصرالله، میبینم سیگار میکشی!»
حیاط خانهمان کوچک بود، شاید هشت متر در هشت متر، با حوضی آبیرنگ و مستطیلشکل در وسط که به دلایلی که بعداً خواهید دانست، باید اندازهی دقیقاش را بدهم؛ طول: صدوبیستویک، عرض: هشتاد و عمق سیودو سانتیمتر؛ قرینهاش در خانهی همسایه . . . بچهها را توی حیاط، دور حوض میدواندیم (حالا هر وقت به این صحنه فکر میکنم یاد آن تابلویی میافتم که ''وَن گوگ'' از حیاط زندان کشیده بود!).
کوچک ترها پس ازسی چهل دور دویدن دور حیاط و چند حرکت ورزشی مرخص میشدند؛ نوبت ورزشهای سنگین بزرگترها میرسید؛ من و برادر ''بزرگتر''، گاهی هم دو نفرِ بعد از ما. بوکس، نه هر روز، و هالتر زدن؛ از بوکس چیز زیادی نمیگویم، رینگ: گوشهی حیاط؛ دستکشها از جنس جینهای مستعمل و غیرقابلاستفاده که با پشم گوسفند پر شده بود؛ گفتمان ورزش: اصطلاحاتی مانند ''هوک چپ''، ' هوک راست''، ''آپِر کات'' (هیچ یادم نمیآید این اصطلاحات را از کجا یاد گرفته بودیم . . . نتیجه: کبودی زیر چشم و ورم کردن لب و لوچه . . . و انگیزه: آمادگی پیدا کردن برای دفاع در برابر دشمنان احتمالی و بعضاً هم، فرصتی مغتنم برای تسویهی خردهحسابهای ابراز نشده! اما در ورزشِ ما بزرگترها هالتر زدن جایگاه ویژهای داشت؛ حسابش جدا بود! (وسیلهی ورزش، گرچه آن قدرها استاندارد نبود! اما در عوض چشمگیر بود؛ دو استوانهی سیمانی بزرگ که دسته بیلی تویسرکانی از سوراخ میانی آنها گذشته بود ـ پارسال که به تویسرکان رفته بودم بعد از شصت سال فهمیدم چوبِ خیلی محکمِ این دسته بیلها از درخت مخصوصی است که در همان مناطق میکاشتند و هنوز هم بعضی جاها میکارند و البته ناگفته نماند، بعدها با اضافه شدن وزنهها، دسته بیل جایش را به لولهای آهنی داد.) در شروع مقادیری حرکات یکضرب و دوضرب بود، بقیهاش بالا پایین بردن هالتر در حالی که به پشت روی نیمکتی دراز کشیده بودیم، (محل نیمکت دقیق بود)، این حرکت بیشتر از حرکات دیگر موردعلاقهی من و برادر بزرگتر بود، من دلیل علاقهی خودم را میدانستم، اما از این که دلیل علاقهی برادر بزرگتر چه میتوانست باشد، بیخبر بودم. این حرکت را تا جان در بدن داشتیم ادامه میدادیم؛ انگار بین من و برادر، هر چند اعلامنشده، مسابقه بود: پانزده، شانزده، بیستوسه، بیستوچهار، سیوپنج ج ج ج . . . خستگی در کار نبود! من همیشه، زیرچشمی، طوری که برادر متوجه نشود، پنجرهی اتاقِ دو در دوی همسایه را میپاییدم، هر از گاهی هم متوجه تکان خوردن پردهی پشت پنجره میشدم، بیتردید خودش بود، توی دلم این هم بود که حتماً، از طریق خواهرم، میداند که چقدر درس و مشقم از برادرم بهتر است، مانده بود ورزش!
در تابستان، یک روز که از لایِ پشت دریهای پنجرهی اتاقم نگاهی به حیاطشان انداختم، دیدم بیکینیپوش، پس از آب تنی در همان حوضی که اندازههایش را خدمتتان عرض کردم، مثل همان زیبارویانی که در فیلمهای سینمایی دیده بودم، برای آفتاب گرفتن رفت روی دیوارهی سنگی حوض دراز کشید . . . فیلم نبود، در واقعیت اتفاق افتاده بود، و مهمتر این که چشم از پنجرهی اتاق من برنمیداشت . . . آن موقعها میشد در حوضِ خانه یا سواحل دریای خزر کسانی با بیکینی آبتنی کنند و عدهای هم مفت و مجانی حظّ بَصَر ببرند، بعدها بود که هردو گروه باید کلی هزینه میکردند و دستکم تا آنتالیا میرفتند . . . جای هیچ شکی باقی نبود . . . عشق، یا هرچه بود دوطرفه بود. اوه . . . و بالأخره یک روز که دیگر طاقتم طاق شده بود و حس میکردم از نظر بدنسازی هم پیشرفت محسوسی کردهام، توسط همشیره، برایش پیامی فرستادم، تقریباً به این مضمون : «شما خیلی خوشگل میباشید!» . . . دو سه ساعت نگذشته، مادر صدایم کرد: «نصرالله! حقیقت داره که به دختر همسایه متلک گفتهای؟» نابود! نابود شدم! و نه فقط از شرم! . . . همیشه همهچیز را به مادرم میگفتم، بین ما هیچ رازی نبود، اما نه او توقع چنین حرکت ''زشتی'' را از من داشت، نه من تا آن موقع چنین حرکتی ازَم سرزده بود . . . در آن لحظه، تنها یک آرزو داشتم، این که زمین دهن باز کند و مرا ببلعد، جز اعتراف به گناه و ابراز شرمساری راه دیگری نداشتم. راه فراری نبود، ارتکابِ جرم شاهد هم داشت؛ همشیره! دقیقاً یادم نیست، اما به نظرم مادر پیش از آن که سراغ من بیاید تحقیق کافی کرده بود، و این همه، تازه بخشی از آن چیزی بود که بر من میگذشت؛ احساس کسی را داشتم که به او خیانت شده و به دلیلی که برایم قابل درک نبود فکر میکردم توطئهای در کار است، کسی یا کسانی با بیرحمی تمام خواستهاند آبرویم را ببرند؛ هیچ نمیتوانستم حدس بزنم چه کسی یا چرا . . .
ده سال بعد:
حالا دیگر بیستوسه ساله شدهام؛ دانشجوی دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران. اتاقی حول و حوش دانشگاه. شبی از جمعه شبهایی که برادرم که نظامی شده بود و دورهای را در تهران میگذراند، از پادگان پیشم آمده بود؛ مرور خاطرات گذشته، و در میانهی این مرور کردنها که برادرم میگوید: «راستی پ. یادت هست؟» میگویم: «چرا فکر میکنی ممکن است فراموش کرده باشم!» میگوید: «میدانی! وقتهایی که تو خانه نبودی، میآمدم و از پنجرهی اتاق تو با او قرار میگذاشتم . . . »
من و بیژن
۱۶ اوت ۲۰۱۷
مراسم عروسی، کُهگیلویه و بویراحمد، ۱۳۵۵، چاپشده در کتابهای ''گُذار'' و ''گزارش یک زندگی.
عکس از نصرﷲ کسرائیان
سی چهل سالی هست همدیگر را میشناسیم، یک جوری یار غار یکدیگریم. تا دلتان بخواهد با هم سفر رفتهایم. همسفری کمنظیر است؛ به نظرم دویست سیصدهزار کیلومتری با هم سفر کرده باشیم. خیلی وقتها که چارهای نداشتهایم جز این که توی ماشین بخوابیم بیژن کیسه خواباش را بیرون ماشین پهن کرده و خوابیده است و وقتی هم میخوابد انگار سنگ است که خوابیده، به نظرم همانطور میخوابد که توی خانهاش روی تشکی طبی. من هم فقط وقتی جوان بودم و عقلام حتی از حالا هم کمتر بود همین کار را میکردم - که البته منظورم این نیست که بیژن چون عقلش نمیرسد این کار را میکند، نه، عقیدهاش این است که اگر ما با جک و جونورها کاری نداشته باشیم آنها هم کاری با ما ندارند؛ بالأخره هم بچهگیهایش را توی ایل گذرانده، هم جانورشناسی خوانده است. من هم درعین حال که به عقیدهاش احترام میگذارم ترجیح میدهم توی ماشین بخوابم! بگذریم . . .
یادم هست در سفری که اوایل بهاری برای عکاسی از عشایر به کهگیلویه و بویراحمد رفته بودیم و ضبط اتوموبیل آهنگی از خوانندهای اسپانیایی را پخش میکرد بیژن پرسید: «این بابا چی میگه؟» گفتم: «میخوای واسهت ترجمهاش کنم؟» گفت: «مگه اسپانیولی هم بلدی؟» گفتم: «بیژن جان، در این حدش را که بله.» و شروع کردم به ترجمه:
توی راه مدرسه به تو فکر میکنم
سرکلاس به تو فکر میکنم
از مدرسه هم که بیرون میام
بازهم به تو فکر میکنم
جلوی در مدرسه
بستنیفروش داد میزنه آی بستنی
اما من پول توجیبی ماهیانهام تموم شده
بچهها رو میبینم که جلوی در مدرسه
کتاب میفروشن ومن از خودم میپرسم
چرا حتی جُربزهی همچی کارایی رو ندارم
بعد، وقتی به خونه میرسم و تو زنگ میزنی
میگی چرا حرف نمیزنم
عزیزم، میدونی که دوستت دارم
اما چه کنم که شهامت زندگی کردن رو ندارم!
متوجه شدم خوشش آمد – بیشتر از گوش دادن به موسیقی ایل قشقایی لذت میبَرَد. روز بعد بازهم داشتیم توی همان منطقه میچرخیدیم و دوباره نواری که پخش میشد به همان جایی رسیده بود که روز قبل. بیژن اظهارعلاقه کرد یکبار دیگر ترجمهی تصنیف را بشنود و من هم تکرارش کردم:
دیدمت که حالِ خوشی نداری
خب، چی بگم
تو همهاش دوست داری بِری دانسینگ
دوست داری
بزنی، برقصی، بخونی
مست کنی،
یه روز در میون
عشقهات رو عوض کنی
چی بگم
می دونم گفتن این حرف هم منطفی نداره
اما نمیدونم چرا با این همه
تو تنها زنی هستی که دوستت دارم.
بیژن گفت: «ولی انگار دیروزترجمه ش جوردیگه ای بود؟»
گفتم: «بیژن جان، دیروز روز دیگهای بود.»
یک عکس
۱۳ ژوئیه ۲۰۱۷
عکس از ھانا نوری
این عکس مرا تکان داده است. این عکس باعث شده خواب به چشمان من راه پیدا نکند.
مدتهاست کمتر عکسی توانسته است تا به این اندازه بر من تأثیر بگذارد. این عکس بیشتر از همهی آن عکسهای آخرالزمانیای که از جنگ در سوریه وعراق دیدهام روی من تأثیر گذاشته است. عکسِ جسد برساحلافتادهی آن کودک خردسال را فراموش نکردهام وهمچنین چهرهی خونآلود و دهشتزدهی آن کودک چهارسالهی سوری در داخل آمبولانس را. اما این عکس از جلوی چشمم دور نمیشود.
از لحظهای که این عکس را دیدهام خواستهام دربارهاش بنویسم و از همان لحظه آنقدر مطلب به ذهنم هجوم آورده که نتوانستهام بنویسم تا مگر امروز صبح پس از یک بیخوابی طولانی.
به دوستی نشانش دادم، گفت: «وقتی به دلارهای سعودی و خشونت و سُبُعیتی که اینها از خود نشان دادند فکر میکنم آنقدرها متأثر نمیشوم، عکسهای دیگر را ندیدهای؟»
و من به مغزشویی فکر میکردم یا این که مگر به این آدم چقدر دادهاند که به گرفتارشدن در چنین وضعیتی بیارزد.
این عکس از جلوی چشمانم دور نمیشود. دراین عکس نه از آن ماشینآلات جنگیای که در فیلمهای اکشن میبینیم خبری هست نه از آن اسلحههایی که طراحیهای عجیب وغریبی دارند. هیچ چیزی از آن چه که می تواند نشانهی جنگ باشد در آن دیده نمیشود حتی نوکِ پوتینِ فاتحان. با وجود این، همه چیز جنگ را میتوان در آن دید.
تنها کافی است به چشم های اسیر نگاه کنید، به طرز نشستناش، به پارچهی قرمزرنگی که با آن دستهایش را از پشت بستهاند، به بطری خالی آب، به دیوار گلاندود اتاق، به کف اتاق، به پنجرهی حفاظدارِ نصفه نیمهای که دیده میشود، قسمتی از یک بشکه و باز هم به نگاه ترسخوردهی گویی حیوانی که در تله افتاده و نمیتواند هیچ تصوری از آنچه که انتطارش را میکشد داشته باشد.
عکاساش را نمیشناختم اما از برکت امکانات دنیای مجازی توانستم با او تماس بگیرم، دیدم خانمی است بسیار جوان از کردهای ایران که خارج از کشور زندگی میکند.
میگفت برای عکاسی از اسیر دو دقیقه وقت دادند، از هجوم عکاسان میگفت و رقابتشان . . . و من به اسیر فکر کردم، به گذشتهاش، به آن چه در آن دو دقیقه در ذهنش میگذشته، به آیندهاش، به خانوادهاش پس از دیدن عکس او در آن وضعیت، به انسان، به سرنوشت انسان، به نکبتِ جنگ، به جنایت، به خشونت، به ایدئولوژی، به دلار، به خدا، به دین، به مذهب، به رکس تیلرسون، به پوتین، به اردوغان، به ابوبکر بغدادی به هنگام اعلام خلافت اسلامی در بصره، در مسجد نور . . .
به وقتی که آدمها را ردیف میکردند و جلوی چشم مردم دنیا سر میبریدند، به آنها که هر وقت جایی را باز پس میگرفتند جسد آنهایی را که زیر آوار مانده بودند بیرون میآوردند و سر میبریدند و عکسشان را با افتخار در دنیای مجازی به اشتراک میگذاشتند . . . به انتقام!، انتقام! . . . به دور باطلِ خشونت، به حماقت، به عقبماندگی، به تعصبات، به عدمتحمل وحتی به اسیدپاشی . . .
می گفت، هرچه عکاسان ازاو خواستند به دوربین نگاه کند، نکرد.
می گفت، او آخرین عکاسی بوده که از او عکس گرفته.
می گفت، اینجا خیلی از عکاسان خبری از این که میبینند جنگ دارد تمام میشود دارند افسرده میشوند . . .
و من به صاحبان کارخانههای اسلحهسازی و همهی آنها که کسب و کارشان مرگ است، به آمران، به آنها که هیچوقت مجازات نمیشوند، به مرده شورها فکرمیکردم.
می گفت، و درست لحظهای که بالاخره به دوربین نگاه کرد نتوانستم از او عکس بگیرم، نخواستم بگیرم.
. . . و من هم این یادداشت را درست همینجا تمام میکنم.