در ردّ و تمنّای نوستالژی

محسن نامجو

Artwork by Shay Xie

۱۵

ما همواره از درک و دریافت و توضیح «لحظه‌ی حال» ناتوانیم. همواره توضیح موقعیتی که در آنیم برایمان مشکل‌تر است از حسرت خوردن بر گذشته. افتخار کردن به دورانی (هخامنشی) که هر کارگر روزمزد، حقوقش بر لوحی گلی ثبت می‌شده، بسیار آسان‌تر است از فکر کردن به این مسئله که چرا در سال ۲۰۱۳، در بین ۱۸۰ کشور جهان، ایران رتبه‌ی ۱۶۸ام را از لحاظ فساد اداری دارد. تأمل درباره حقوق شهروندی در کشور ما یا کشورهای اطراف ما، وقت و مسئولیت بیشتری می‌طلبد تا اینکه دم از منشور حقوق بشر کوروش بزنیم. نگارنده در سال ۲۰۱۳ در مجلسی در «لس‌آنجلس» شاهد بودم که اعیان گرد هم آمده، ۲۵۰ هزار دلار پول جمع کردند تا برای نمایش آن استوانه‌ی گِلی به مدت چهار روز، در میدانی در «بِوِرلی‌ هیلز» هزینه کنند. مسئولیت‌پذیری و اندیشیدن به این امر که یک دویست و پنجاهم این پول میتواند زندانی‌ای را در ایران آزاد کند و یا زنی را مثلاً در لرستان حمایت کند تا وکیل بگیرد و بچه‌اش را از دست خانواده‌ی شوهرش نجات دهد، چقدر به واقعیت نزدیک‌تر است؟ به واقعیت تلخ زمان حال! اما شیرینی گذشته را خوش است. گذشته‌ی موهوم. کودک‌ماندگی را خوش است! فرار از عواقب عمل و اندیشه‌ی خویش را خوش است! ما در برابر آن زن لُر مسئول نیستیم. هر چه بر سر او می‌آید حق‌اش است، چون جمهوری اسلامی را انتخاب کرده و مسئولیت همه چیز با آن آخوندهای مکار است. ما را که از آن‌جا بیرون کرده‌اند، پس کاری جز افتخار کردن به گذشته برایمان نمی‌ماند. حال پیشینه‌ی خانوادگی و محله و شهر و موقعیت اجتماعی‌مان چه بوده مهم نیست. این‌جا غرب است و «اهل هر کجا که باشیم ما همه ایرونی هستیم». آنها به ایران برنمی‌گردند. به «ایرون» برمی‌گردند. جایی که در عالم خیال و در ساحت زبان موجود است فقط.


 
۱۶

وقتی هر نشانه‌ی زندگی، امکانات و مناسبات‌مان حاکی از رهایی از گذشته است، باز هم دست از سر آن برنمی‌داریم. به این همه ایرانی که بیش از سی‌چهل سال است در غرب رحل اقامت افکنده‌اند نگاه می‌کنم. با هر معیار و مقیاسی که تقسیم‌بندی و بررسی‌شان می‌کنم، باز می‌بینم همواره طناب گذشته بر گردن‌شان است. از استاد رئیس دپارتمان ایران‌شناسی فلان دانشگاه در ویرجینیا تا فرش‌فروش‌ هامبورگی. هر دو در فضای غرب نفس می‌کشند، هر دو از امکانات دنیای آزاد بهره‌ها می‌برند، اما هیچ‌چیز به آن نمی‌افزایند، جز دل‌مشغولی فعال یا منفعل به کشوری که از درون و برون‌اش در رنج‌اند. هم تاریخ به آنان بدی کرده و دست‌شان را خالی گذاشته و هم سیاست موجود فراری‌شان داده است. اما ول‌کنِ ایران به عنوان نقشی از گذشته نیستند. بدون این گذشته، هویت‌شان می‌میرد. و اتفاقاً چون اکنون ایران را از لحاظ فیزیکی و جغرافیایی از دست داده‌اند، این عاطفه‌ی فروخفته به شکلی بس غیرعقلانی و رمانتیک سر باز می‌کند. ممکن است ندانند آخرین قانونی که همین ماه در مجلس ایران تصویب شده یا آخرین مبحث ادبیات یا علوم انسانی که به تازگی ترجمه شده چیست؛ یا اینکه نتوانند تویسرکان (حتی حدود آن) را روی نقشه نشان دهند، اما تا بتوانند خود را مغروق دریای گذشته‌ی ایران می‌کنند. از کوروش و فردوسی و مثنوی تا یادآوری پرحسرت دوران پرشکوهی که پاسپورت ایرانی نیازی به اخذ ویزا نداشت. انسان وقتی در چیزی غرقه است قطعاً توانایی آن را ندارد که هم‌زمان آن را از بیرون هم ببیند. کدام یک از استادان ایرانی ادبیات و علوم انسانی که شاغل در دانشگاه‌های غرب‌اند، به موضوعی غیر از ایران پرداخته‌اند؟ کدام فرش‌فروش‌ هامبورگی که پنجاه بار کنسرت شجریان را دیده است، به این فکر کرده که هم‌سن‌های شصت‌ساله‌ی آلمانی‌اش، چه سرگرمی‌هایی دارند و در شهر خودشان به دیدن چه جاهایی می‌روند؟ مطمئن باشید که کمتر آلمانی شصت‌ساله‌ای هم به اندازه‌ی او امکانات متنوع تفریحی برای انتخاب دارد. می‌گوییم به فرش‌فروش حرجی نیست اگر به موزه و اپرا نرود. قبول است. اما پناهنده‌ی چپ چه؟ استاد کرسی ادبیات چه؟ اهالی هنر و فرهنگ چه؟ چرا اکثرشان به عنوان یک استاد یا فعال فرهنگی هیچ‌چیز، تقریباً هیچ‌چیز، به قفسه‌های کتابخانه‌ی دانشگاهی که در آن تدریس می‌کنند نیفزوده‌اند؟ ترجمه‌ی «هشت کتاب» سهراب سپهری همان قدر منفعل، بیهوده و از سر تنبلی ذاتی ایرانی‌هاست که پنجاه سال در قلب اروپا زندگی کنی و فقط چند کنسرت «تنبور کردی» دیده باشی. یا اجرای ضحاک به زبان انگلیسی در برابر چهره‌های حیرت‌زده‌ی کودکان دورگه‌ی غربی (وقتی قهرمان عصبی شاهنامه شمشیرش را برای بار صدم بالا می‌برد). یا کنفرانس نبرد رستم و بُرزو در دانشگاه‌ هاروارد به زبان انگلیسی، آن هم درحالی‌که فقط چهار نفر از پنجاه نفر تماشاچی داخل سالن غیر ایرانی‌اند. این عشق منفعلانه و کورکورانه به گذشته فقط مختص ایرانی‌های مهاجر و تبعیدی نیست. در داخل ایران هم وضع به همین‌گونه است. و از این نظر کپی و اصل مثل هم هستند. آنچه تولید و عرضه می‌شود تکرار و تقلید است. در تقلید یا بازآفرینی گذشته، هیچ خلاقیتی ظهور نمی‌کند. بدیهی است این عدم خلاقیت در اندیشه و سبک زندگی (از عاشقان مثنوی‌خوانی گرفته تا طلایه‌داران حفظ فرهنگ ایرانی، از عامی و استاد تا هنرمند و مهندس) ریشه در بیماری «گذشته‌گرایی» دارد. ریشه در عشق به گذشته‌ی بیمار. پول دور ریختن و جشنواره برگزار کردن برای چیزی که می‌ترسیم باور کنیم که دیگر وجود ندارد. چیزی اگر هست گذشته نیست. یک زمان حال است که از ما دور است و چون دور است، روزبه‌روز برایمان غریبه‌تر خواهد شد. این زمان حال اصلاً به باشکوهی تصویر دروغینی که ما از گذشته داریم نیست. این زمان حال، چیزی ناشناخته و غریب است که راهی به آن نداریم. در نتیجه در ذهن ما یکسره بدی و شر است. و چیزی از این اندوهگینانه‌تر در انتخاب یک ملت وجود ندارد. این زمان حال ترکیبی است از له شدن و جوگیری روزافزون در برابر آزادی‌های رسانه‌ای برای نسل جوانش و پرخوری و فساد و نکبت برای مسن‌تر‌هایش. نه آبی مانده برای کشاورزی و برای تحقق رویای مسخره‌ی خود کفایی، نه رویا و آرمانی، و نه خودباوری و اعتمادبه‌نفسی. از پوچی درون‌مان، از خالی بودن ذهن و روحمان، نگران نیستیم. اما مدام خودمان را در آینه‌ی دیگران برانداز می‌کنیم و نگران آن هستیم که خوب به نظر بیاییم. همین خوب به نظر رسیدن دیگران هم برایمان کافی و تسلی‌بخش است. این‌ها معیارهای زندگی نسلی است که آنقدر عقده تلنبار کرده که آمار جراحی‌های زیبایی‌اش از قاره‌ی آسیا بالا می‌زند. دیگر حالی برای زمان حال نمانده است اما بدبختی این است که انتخابی مطمئن‌تر از پذیرفتن همین «حال» فاسد هم نداریم. «اینا برن، کی بیاد؟!» سؤالی از این منفورتر نمی‌شناسم. نه به خاطر آنکه جوابش قرار است چه باشد، بلکه به این خاطر که هرکس این سؤال را مطرح می‌کند (تقریباً همه‌مان) تنبلِ بی‌مسئولیتی است، که حاضر به دادن کمترین هزینه‌ای نیست و می‌خواهد خیلی فوری مسئله‌ی سرنوشت و داشتن نقشی در آن را از سر خود باز کند، آن هم با پُزی روادار و دموکراتیک.
 


۱۷

گریزی از این «حال» افتضاح نیست. چاره‌ای جز قبول این زخم نیست. کوچکترین تحریکی قطعاً به افتضاحی غیرقابل جبران تبدیل می‌شود. کمااینکه می‌بینیم شده است در نزدیکی‌مان. آیا چیزی از این غمین‌تر برای انسان ایرانی هست؟ که مجبور باشد زخم‌هایش را دوست بدارد و تحمل کند مبادا که منجر به سرطان شود؟ ما دیکتاتوری داریم که دربه‌درمان کرده، اما در این باتلاق‌های زخمی‌ای که در چپ و راستش سربرآورده، چون مالک جزیره‌ای است که دیدگاه‌هایش‌ -حداقل تاکنون‌- ثبات سیاسی هم آورده است. ما کلاهبرداران و رانت‌خواران اقتصادی داریم که هنوز‌-حداقل در ظاهر و برای دل‌خوشی عوام‌الناس‌- یقه‌شان را می‌گیریم و دادگاهکی برگزار می‌کنیم. اما کلاهبرداران از نوع قانونمند غربی هم نداریم که یک قرن است به طرزی نبوغ‌آمیز آموخته‌اند که با پنبه قتل عام کنند. چه کسی تا‌به‌حال دیده است که یک صاحب شرکت بیمه که سال‌های سال است به شکلی قانونمند خون میلیون‌ها انسان آمریکایی را می‌مکد، مثل بابک زنجانی در آمریکا، جلوی همه‌ی مردم بایستد و به کلاه‌برداری‌اش اعتراف کند و از دیوان عدالت تقاضای بخشش کند؟ این همه رویاهای چپی‌مان را در نشان دادن شکاف اقتصادی میان فقیر و غنی در ایران متمرکز می‌کنیم و نعره‌ها می‌زنیم. و به روی خودمان هم نمی‌آوریم که شکاف میان سطح زندگی ساکنان پارک اونیو در منهتن از حاشیه‌نشینان فرودگاه کندی در شرق بروکلین، بارها بیشتر، ناعادلانه‌تر و فریادبرانگیزتر است.
 


۱۸

ما هیچ‌گونه تلاشی فرهنگی برای متأثرکردن جامعه‌ی غربی نمی‌توانیم بکنیم. چون خرده فرهنگیم، نه فرهنگ رسمی. این همه فعالیت فرهنگی ایرانیان در غرب، کدام انسان غربی را جذب خود کرده است؟ ما همچون «مرکز حفظ و اشاعه‌ی موسیقی» هستیم که فقط حفظ می‌کند نه اشاعه. استادان ایرانی شاغل در امور فکری و تحقیقات فرهنگی در دانشگاه‌های اروپا و آمریکا، کدام کتاب را راجع به موضوعی غیر از ایران نوشته‌اند؟ چند نمونه؟ با چه ارزش قابل قبولی در قیاس با تحقیقات غربی؟ خود نگارنده، مدتی به این امر مشغول بودم که در دانشگاهی سراپا غربی (که صاحبانش آن دسته از غربیان‌اند که آنقدر از لحاظ فرهنگی و اقتصادی جلو افتاده‌اند که عذاب وجدان گرفته و می‌خواهند هزینه‌ای هم صرف فعالیت یک «مزقان به دست شرقی» بکنند) موسیقی ایرانی درس بدهم. حاصل کار من جلب چند دانشجوی سیاه و سفید و زرد از اوهایو و آتلانتا و… بود که با ذوق وشوق به دنبال عکس کمانچه‌ی مازندران و سرنای خراسان بروند. من آن رضایت، سرخوشی و احساس فتح و ظفری را که در برخورد و یا در فحوای ایمیل‌های تشویقی استخدام‌کنندگان من بود همیشه به یاد خواهم داشت. واقعا در برابر معمولی‌ترین تحقیقات میدانی موزیکولوژیک در تاریخ آن مرکز آموزشی، اثر کار من چیزی جز نوعی سرگرمی کودکانه و وقت‌گذرانی بود؟ چرا در پی سرپوش گذاشتن بر تفاوت‌ها هستند؟ چرا تفاوت‌ها را پنهان می‌کنند؟ عاقبت روزی فرق‌ها، خودشان را می‌کوبند بر فرق سرت. فرقت می‌شکافد، پخشت می‌کند. من پخش و پلا شده‌ام و انسان غربی این را می‌بیند، اما متظاهرانه آن را پنهان می‌کند. در غرب جایی برای من به عنوان هنرمند یا فعال فرهنگی نیست. یا باید به تصویر ترحم‌برانگیز انسان برآمده در خاورمیانه تن بدهیم و نگاه‌های رئیس فستیوال یا دپارتمان دانشگاهی را که نگاهی توأم با احترام و تعجب از دیدن موجودی دوپا، و دلسوزی و تحسین را با هم دارد، به جان بخریم. یا خرده فرهنگ باقی بمانیم و ادعای خام‌اندیشانه نکنیم که: «من آرتیست‌ام، نه آرتیست شرقی»، و از این دست افاضات. من در کشور خودم هم خرده فرهنگ بوده‌ام. مگر نبوده‌ام؟ تریبون کدام فرهنگ رسمی در اختیار من بوده است که در حسرت آن سودای گذشته را در دل بپرورم؟ من از این مفهوم خرده فرهنگ بیزارم. من از مفهوم «هنر تبعیدی» بیزارم. نه فقط به خاطر تحقیری که در آن هست، بلکه به خاطر تمنای (باز هم) نوستالژیک آن فرهنگ رسمی. فرهنگی که دیگر وجود واقعی ندارد. نه در پیش ما و نه در غرب.
 


۱۹

و اما خطر دوم. خطر غرب نوستالژیک: چرا ما را می‌پذیرند؟ سینمای شلخته‌ی پناهی در برابر سینمای «ژان پی‌یر ژنه»، چیزی جز کنشی نیهیلیستی، عوامانه و از سر تنبلی و بی‌استعدادی و فرصت‌طلبی‌ست؟ کل سینمای این سال‌های اخیر ما، اگر از استثنائات درگذریم، چیزی جز دوختن کت‌و‌شلوار بر اساس یک دکمه است؟ انگاره‌های مبتذل و پیش‌پاافتاده و میان‌مایه فقط برای وقت‌گذرانی و سرگرمی. اما از میان آنها، آنچه مورد توجه غرب قرار می‌گیرد یا به‌عبارتی به ما حقنه می‌کند نیز چیزی جز واکنش‌های رمانتیک به دغدغه‌های روشنفکرانه نیست.
البته توجهی که غرب به ما می‌کند، لزوماً از سر عذاب وجدان نیست، بلکه گاهی از سر احترام گذاشتن یا حتی جالب یافتن روایت دیگری (انسان شرقی) از جهانست. اما غرب، به دریافت کم‌بضاعت من، دچار عذاب وجدان است. این بازگشت به گذشته و توجه نشان دادن به روایت‌های دیگر، به «جَز» شرقی، به آرابسک موجود در مینیاتور و تذهیب، به حس باسمه‌ای آزادی‌خواهی در ترانه‌های تونسی، به بازی مضحک «ملاله یوسف‌زی» و از آن بالاتر، بازی مضحک‌تر «حقوق زنان ناناز خاور میانه»‌، به دنبال سرپوش گذاشتن بر نوعی عذاب وجدان است. یا کتمان نوعی ترس. ترس ازدست‌رفتن جایگاه به‌دست آمده توسط مدرنیته‌ی دویست ساله. آن‌ها از این فاصله‌ی نجومی‌ای که «فِراری»شان از ابوقراضه‌ی ما گرفته دچار کسالت، تنهایی و نوعی ترس شده‌اند. سبقت از همه‌ی اتومبیل‌ها، نتیجه‌ای جز تنها راندن در اتوبان ندارد. غرب نسبت به گذشته‌ی خودش نوستالژیک شده‌است. او برای رفع کسالتش به ما نیازمند شده‌است. و چه ابلهیم ما، اگر فکر کنیم هم‌بازی شدن ما با فرزند همسایه پولدارمان به معنای برابری و هم‌ارزی ما با اوست. حتی یک لحظه، یک لحظه حتی، این محتوای ذهن او نیست. او حتی ثانیه‌ای از حس خودبرتربینی‌اش نسبت به ما خالی نیست. من نفرتم از او نیست. نفرتم از انسان شرقی‌ای‌ست که این فاصله را پنهان می‌کند.
 
عمری پنهان کرده‌ای فرق‌ها را،
عاقبت فرق می‌کوبد خویش را بر فرق سرت،
فرقت می‌شکافد، پخشت می‌کند.
 
خطر نوستالژیک شدن غرب و این واپس‌نگری و نگاهش به ما، به‌عنوان شکلی از گذشته‌ی خودش دو پیامد دارد: هم به حمایت از بی‌استعدادترین شرقی‌ها می‌پردازد و از این طریق به بی‌بهاشدن امر خلاقه و فروکاهش ارزش‌های هنری به سطحی عملی و کارکردی منجر می‌شود، و هم باعث فراموشی برق‌آسای این نکته می‌شود که زمانی (طولانی زمانی)، این فرهنگ‌های مورد توجه کنونی توسط غرب تحقیر می‌شدند. زمانی که غرب چهارنعل به سمت انگاره و اسطوره‌ی پیشرفت شتابان می‌تاخت.
در بی‌اهمیت بودن ما برای غرب، همین بس که آن‌ها کوچکترین کنجکاوی‌ای راجع به عمق کار ما ندارند. یعنی می‌خواهند با این تلفیق و بازی موقت مشترک، سریع و easy و ابزاری برخورد کنند. نمونه‌ی اعلایش، تکریم مضحکه‌ای بود که تحت عنوان اپرای ایرانی توسط بی‌استعدادترین خواننده‌ی ایرانی در آلمان اجرا شد. یا اجرای آهنگ «گل سنگم» توسط یک خواننده‌ی موسیقی کلاسیک در اروپا. به همین ترتیب می‌توان پی برد که گروه‌های دیگری که از هند و آفریقا و جهان عرب مورد توجه اروپائیان قرار می‌گیرند در چه موقعیتی هستند. این به دلیل بی اطلاعی و غریبه بودن غربیان با فرهنگ و پیشینه‌ی فرهنگی شرق است. گاهی اطلاعات جغرافیایی وزرای امور خارجه‌ی آمریکا، در دهه‌های اخیر، به مراتب از باربران کف بازار اصفهان کمتر است. بدیهی‌ست که دریچه‌ی عوام، و حتی خواصِ آن‌ها برای شناخت موسیقی هزاران‌ساله‌ی هند هم می‌شوند آن چهار نُنُر مزلف در گروه بیتلز. از فرودگاه دهلی سوار تاکسی می‌شوند و در آن خیابان‌های شلوغ و کثیف، اولین کسی که ساز بزرگ بامزه‌ای (دقیقاً بخوانید بامزه) می‌زند، نامش «راوی شانکار» است. از همان‌جا به فرودگاه و به غرب کوفتی‌شان برمی‌گردند با این پیغام که جواهر هند را یافته‌اند. بی‌آنکه از آن میلیون‌ها نفر مرید و دلباخته موسیقی هند، یک نفر بپرسد آقا بیشتر می‌گشتید، شاید در خیابان بعدی بهتر و عمیق‌تر هم می‌بود. اما نه آن چهار جوان و نه غرب، حوصله‌ی پرداختن عمیق به ما را ندارد. آنقدری مهم هستیم که امروز ظهر سر کودک‌شان را (بخوانید فعالیت فرهنگی) گرم کنیم. خوشبختانه ملت‌های فقیر هم که کم نیستند. فردا نیجریه، پس‌فردا فیلیپین. این‌طوری هم پول مالیات غربی‌ها صرف انسان‌دوستی شده و هم عذاب وجدان‌شان آرام می‌گیرد. این دومی مهم است. من و ما هم چاره‌ای نداریم. هیچ انقلاب و تحولی هم در کار نیست. قهر با کودک لوس و پول‌دار همسایه، محلی از اعراب ندارد. تراژدی این است که قهر ما نیز اصلاً جزو اخبار قرار نمی‌گیرد. ناگزیریم از حس رضایتمندی نسبت به تشویق و توجه غرب. «نمی‌آم» و «خودت تنها بازی کن» نداریم. همین قطعه‌ی «صنما»‌ی بنده که سال‌ها موجب روان شدن سیل خنده و تمسخر به سوی من شده بود، همین که مورد توجه یک ارکستر هلندی قرار گرفت و در یک مراسم رسمی سال نو در حضور خانواده‌ی سلطنتی اجرا شد، یک‌شبه تبدیل شد به آوانگاردترین و پرافتخارترین موسیقی‌ای که جواهر سازنده‌اش کشف نشده بود. ما خودمان را نیز از چشم غرب، و با تأیید غرب می‌شناسیم.
 دیده‌اید غربی‌هایی که عاشق بوی قرمه‌سبزی‌اند و وقتی به ایران می‌آیند، مجذوب ضرباهنگ کند زمان و حق آزادانه‌ی افراد در عدم مدیریت صحیح وقت می‌شوند؟ آنها عاشق «توکل به خدا» و قضا و قدری بودنِ ما می‌شوند. من حالم از انسان غربی سفیدپوستی که می‌خواهد سه‌تار بیاموزد، به‌هم می‌خورد. در من حس غریبی از بی‌اعتمادی برمی‌انگیزد. تا بتوانم او را تحقیر خواهم کرد. تا هم به بیهودگی زیستنش آگاه شود و هم فرصتی است برای من از جهت عقده‌گشایی. تو یکی سه‌تار نواز نشو. بگذار به درد خودمان بسوزیم آقا!


This is an excerpt of one of the essays from the author’s book Four Essays, which was published in the original Persian, accompanied by an audio book narrated by Namjoo himself, by Naakojaa, Paris, 2018.