دشت قرمز
پویا منشیزاده
امروز مامان یادش رفت که میخواست بمیرد. اصلا یادش رفت چرا آمدهایم اینجا. شاید هم تظاهر کرد یادش رفته. شاید آن لحظه پشیمان شد. نمیدانم. اما راستش حدس میزدم اینطوری شود. از روزی که آمدیم اینجا حافظهاش بد و بدتر شد. گرچه زیاد دربارهی امروز حرف نمیزدیم، اما تا یکی دو هفته پیش یادش بود چرا آمدهایم سوییس و قرار است چه اتفاقی بیفتد. پرسیده بودم اگر هنوز پشیمان نشده میتوانم برایش مهمانی بگیرم. راضی که نشده بود خاله همراهش بیاید، شاید ملاحظهی هزینهاش را کرد، نمیدانم. اما گفتم لااقل همسایهای کسی را بگویم بیاید جشن خداحافظی بگیریم. اینجا میگیرند. رسمشان است. البته تردید دارم اسمش رسم میشود یا نه. میگیرند معمولا قبلش. گفت نه. گفت میخواهد خودش باشد و خودم. بعد هم شروع کرد به تعریف کردن خاطرههایی که قبلا نشنیده بودم. باورش برایم سخت بود که آنهمه خاطرهی نگفته داشته باشد. از دوران دبیرستان و دانشگاه و رابطههای عاشقانهاش. انگار میخواست خاطرههاش را برای کسی بگوید که یکوقت همراه خودش نیستشان نکند. و من تازه فهمیدم که چهقدر از مامان کم میدانم. حالا اینها به کنار، اصلا تا همین چند روز پیش یادش بود که خانه را خالی کرده. گفت دو کارتن از وسایل و یادگاریهای من و تو را به خاله سپرده. باورت میشود که از من و تو به یک اندازه وسیله در خانه مانده باشد؟ خانه را هم با وکالتی که بهش داده بودم به نامم کرده که اگر خواستم اجارهاش بدهم یا خودم برگردم تویش بنشینم. انگار این خیال که هنوز ممکن است به ایران برگردم دلش را خوش میکرد. حتی اگر خودش تویش نباشد. در ذهنش، هنوز، قرارِ من در بازگشتم بود. من هم نگفتم برنمیگردم. چرا توی دلش را خالی میکردم؟ حالا منظورم این است که وقتی داشت اینها را میگفت معلوم بود حواسش هست که قرار است برنگردد. ولی این چند روز آخر دیگر سادهترین کارهای روزانهاش را از یاد میبرد. میگویم که. انتظارش را داشتم اما انگار به روی خودم نمیآوردم. هزینههاش به کنار، اینهمه وقت گذاشته بودم و زحمت کشیده بودم. سنگینی این تصمیم را به تنهایی به دوش کشیده بودم، سوگواریهام را از چشمش دور نگه داشته بودم و بارها با گلویی که تیر میکشید خندهاش را همراهی کرده بودم. مسخره است، نه؟ که آدم سوگواری کسی را بکند و برای بیهوده نبودن سوگواری به نمردنش راضی نشود. دیگر از حال دیروزش پیدا بود که قرار نیست اتفاقی بیفتد. شانه را گرفته بود دستش و جلوی آینه خیره مانده بود به خودش. حالا میگویم خودش اما نمیدانم یادش میآمد که دارد خودش را توی آینه میبیند یا نه. یک طوری به آینه نگاه میکرد انگار دارد از پنجره کس دیگری را میببیند و منتظر است ببیند او چطور شانه میکند. آدم ممکن است خودش را هم فراموش کند؟ بازتاب کردن آینه را فراموش کند؟ رفتم و پشتش ایستادم. شانه را توی دستش به سمت سرش بردم و آرام روی موهاش کشیدم. دستم را پس زد، که یعنی خودش بلد است. نشستم روی تخت و نگاهش کردم. رگهای دستش را و موهای هنوز لختش را. شانهاش که تمام شد برگشت سمت من. طوری نگاهم کرد که انگار تازه متوجه حضورم شده باشد. گفت: «تو کی هستی؟» لرز افتاد به تنم. سردم بود. از جایی سرما میآمد و دور پاهام حلقه میزد. بلند شدم که پنجره را ببندم. بسته بود. هوا آنقدر ابری بود که معلوم نبود خورشید کدام طرف است. اولین بار بود که این را میگفت. شده بود کارهاش را یادش برود اما من را دیگر نه. برگشتم و نگاهش کردم. همینطور ایستاده بود منتظر. سوالش یادش نرفته بود. همه چیزش خودش بود. موهاش، دستهاش، ابروهاش، گونههاش، لبهاش، و چروکهای کنار چشمهاش. خود چشمهاش اما چشمهای مامان نبود. چشمهای غریبهای بود که جای مامان از جهانی دیگر پرتش کرده بودند آنجا. آدمها مگر چشمهاشان نیستند؟ گفتم: «منم عزیزم، دخترت، میترا.» ساکت با چشمهای پر از دلهرهاش زل زده بود به من. دوباره تکرار کردم. صدام میلرزید و او لابد حتی یادش نبود که لرزش صدای یک نفر چه معنایی دارد. آرام به سمتش رفتم، دستش را گرفتم و همراه قدمهای کوچکش بردمش سمت تخت. کمکش کردم لباس خوابش را بپوشد و بغلش کردم و روی تخت خواباندمش. وزنش آنقدر کم شده که راحت این کارها را میکنم. بعد قرصهاش را دادم و آنقدر نوازشش کردم تا بخوابد.
صبح که بیدار شدم، صبح که نبود البته، طرفهای ظهر بود، زنگ زدم به دکترش، میثاقیان. گوشی را برداشت و تا سلام کردم گفت: «میترا جان شمایی؟» دور و برش شلوغ بود. بیمارستانی جایی انگار. نمیدانم از مامان یا خاله شمارهام را گرفته بود یا از پیششمارهام فهمیده بود که منم. پنجسالی میگذشت از آخرین باری که با او حرف زده بودم. یکی دو ماه قبل از رفتنم. گفته بودم برایت که به من ابراز علاقه کرده بود؟ نگفتم گمانم. بهش گفته بودم دلم پیش کسی است که در ایتالیا زندگی میکند و اصلا برای همین دارم میروم آنجا. دروغ گفتم. نمیدانم چرا. آن وقتها باید برای راست گفتن چیزی به کسی دلیل قانعکنندهای پیدا میکردم. مثل حالا نبودم که با هر دروغی اضطراب به جانم بیفتد. شاید ترسیده بودم مهرش به دلم بیفتد و از رفتن پشیمانم کند. وضعیت مامان را برایش گفتم. گفت دوز قرص ممانتینش را زیاد کنم، اما کار خاصی نمیشود کرد. گفت چون خانه و محل زندگیاش عوض شده سرعت از دست دادن حافظهاش بالا رفته. گفت باید بیشتر مدارا کنم و اشیای خطرناک را دور نگه دارم چون ممکن است رفتارهای خشونتآمیز داشته باشد یا به خودش آسیب بزند. مامان و خشونت؟ گفت در خانه را هم قفل کنم. بعد خواست بیشتر دربارهی من بداند. هیجان داشت و من حوصله نداشتم. کمک خواستن مامان را بهانه کردم و تشکر و خداحافظی.
خانه به هم ریخته بود. شروع کردم به مرتب کردن. لباسهای کثیف را توی ماشین انداختم و ظرفها را شستم. ماشین ظرفشویی هم هست اما ظرف شستن فکرم را آزاد میکند. بعد برای مامان قهوه و برای خودم چای دم کردم و از یخچال شیر و پنیر و کره و مربا در آوردم. من که حالم به هم میخورد اما مامان این پنیرهای سوییسی بدبو را دوست دارد. برششان زدم و با نان تست و قهوه و ریحان تازه توی سینی چیدم و برایش بردم. لبخند زد. دوباره خودش بود. خودش بود اما گفت که خیلی اینجا را دوست دارد. پرسید میتواند برای همیشه اینجا بماند؟ «همیشه»؟ همان لحظه تردید کردم اصلا یادش مانده باشد که برای چی آمدهایم اینجا. تردید کردم اصلا حواسش باشد که تا چند ساعت دیگر یک پزشک میآید تا تصمیمی را که با آن قاطعیت گرفت برایش اجرا کند. گفتم: «آره مامان جان» دروغ نگفتم. مگر نه اینکه منظور آدمها از «همیشه» تا زمانی است که زندهاند؟ چیز دیگری نگفتم که هنوز احتمالش را بدهم که تصمیمش یادش باشد. سنگدلم؟ خودخواهم؟ شاید، نمیدانم. تو جای من بودی چه میکردی؟ آن موقعی که این تصمیم را گرفت آنقدر مصمم بود که تردید نکردم. حتی حاضر نبود یک جلسهی بیشتر درمان را امتحان کند. آن موقع حواسش سرجایش بود. حالا نه کامل کامل، ولی شاید فقط جزئیات را فراموش میکرد. خب من هم به او قول دادم. گفتم با آنکه برایم خیلی سخت است کمکش میکنم، چون او اینطوری میخواهد و خواستهی اوست که اهمیت دارد. مثل خودش باشم که با آنکه دلش داشت کنده میشد تشویقم کرد از ایران بروم. بروم که در دانشگاه دلخواهم رشتهی دلخواهم را بخوانم. بروم و برای اینکه پایم در دنبال کردن آرزوهام نلرزد، تمام این سالها جلوی دوربین اسکایپ لبخند بزند که انگار همهچیز در خانهمان خوب است و هر وقت بخواهم خانه مهیای بازگشتم است.
کمی بعدش خاله زنگ زد. گذاشتم روی اسپیکر که با مامان حرف بزند. خدا خدا کردم چیزی بگوید که مامان تایید کند یا لااقل تعجب کند تا چیزی از فکرهاش دستگیرم شود. توقع بیجایی داشتم. آدم به کسی که میخواهد به دست خودش برود مگر چه میگوید. احوالش را پرسید و خاطرهای از زمان کودکیشان تعریف کرد که مامان یادش بود گمانم. بعد خاله پرسید پزشک کی میآید. گفتم عصر. مامان هم چیزی نگفت که پزشک برای چی و اینها. خاله خداحافظی کرد و با صدای خفهای که انگار به اعماق چاهی سقوط میکرد به مامان گفت دوستش دارد و مواظب خودش باشد. نمیدانم از سر عادت گفت یا فکر میکند دنیای دیگری هست که آدم باید آنجا هم مواظب خودش باشد. توی این دنیا که مواظب خود بودن زیاد کار نمیکند. همین مامان نیست مگر؟ اینهمه ورزش و غذای سالم و آخرش باید در شصت سالگی کارش به اینجا برسد.
بعد کسی زنگ در را زد. مامان زل زد به من. نمیدانم در فکرش چه میگذشت. از چشمهاش دیگر چیز زیادی دستگیرم نمیشد. به سمت در راه افتادم. صدای قلبم را میشنیدم. میترسیدم ساعت را اشتباه کرده باشم. پرستار بود. آمده بود مسکن مامان را تزریق کند و فشارش را چک کند. نمیدانم اینها واقعا برایشان مهم است که آدم تا لحظهی آخر درد نکشد یا فقط ماشینوار کارشان را میکنند. پرستار که رفت من هم رفتم سراغ لباسها که پهنشان کنم. نمیدانم چرا لباسهای مامان را شستم. اصلا نمیدانستم با لباسهایش باید چه کنم. سادهترین کار همین بود که زیاد به این موضوع فکر نکنم و روزمرگیهای بدیهی زندگی را تا لحظهی آخر ادامه دهم. مثل خانم پرستار کارم را بدون فکر کردن زیاد به آینده انجام دهم.
عصر که شد بیقراری مامان شروع شد. اینجا هم چون پهلوی کوه است خورشید زود غروب میکند، یا میرود پشت تیغهی کوه. نمیدانم اسمش غروب میشود یا نه. غروب نباید توی افق باشد؟ نزدیکهای ساعت چهار بود که هوا کمی تاریک شد. چراغ را روشن کردم که دلش نگیرد. چراغ و نور درست و حسابی که ندارد خانههای اینها. همان یکی دو تا آباژور و چراغ خواب را میگویم. بعد موهاش را شانه کردم و لباس مهمانیاش، همان حریر سبز، را تنش کردم. اصلا نپرسید چرا این لباس. کمحرف شده بود دوباره. گردنبندش را بستم و آرایشش کردم و از زیباییاش گفتم. لبخند زد اما چیزی نگفت. دوباره داشت غریبه میشد؟ سعی کردم به دلیل سکوتش فکر نکنم. دیگر نمیدانستم چهکار کنم. رفتم کتری گذاشتم که چای دم کنم. برای خودم؟ برای مامان؟ یا برای رفع خستگی آنها که قرار بود بیایند؟ لابد به آنها هم فشار میآید. نمیشود آدم به این کارها عادت کند که، میشود؟ توی همین فکرها بودم که صدای زنگ در دوباره بلند شد و سر جایم ایستادم. روزها منتظر این لحظه بودم که این انتظار طاقتفرسا را تمام کند اما پاهایم جرئت نداشتند بروند سمت در. توی قوری شیشهای آب ریختم و رها شدن باریکههای رنگ چای در آب را تماشا کردم. دوباره در زدند. راه افتادم. از راهرو رد شدم و وسط راه نگاهی به اتاق مامان انداختم. و دیدمش، چشمهاش را، چشمهای غریبه را.
کنار در ورودی خانه یک آینهی قدی هست که خواهناخواه قبل از باز کردن در نگاهت را به خودت میاندازد. خودم را برانداز کردم اما سعی کردم با خودم چشمدرچشم نشوم. لباسم مناسب بود؟ گمانم نباید سیاه میپوشیدم. اما تنها لباس مهمانیام همین بود. وقتی چمدان میبستم چرا به امروز فکر نکردم؟ چه لباسی مناسب این مراسم است؟ رنگ شاد یا تیره؟ تو میدانی؟ در را باز کردم. دو مرد چهارشانه بودند؛ نه با روپوش سفید، که با کت و شلوار آبی. رنگ آسمان همان ساعتها. سلام کردند و نامشان را گفتند. یادم نیست چی بود اسمشان. همان موقع هم دقت نکردم که یادم بماند. یکیشان آنقدر بلند بود که برای وارد شدن سرش را خم کرد. خیلی خشک جوابشان را دادم. بعید میدانم حتی در جواب لبخندشان لبخند زده باشم. فقط کلمات انگلیسی را به زحمت از لهجهی غلیظ آلمانیشان جدا کردم و جواب دادم.
وقتی آمدند توی اتاق، مامان همانطوری بود. چشمش که به آنها افتاد گفت: «شما کی هستین؟ چی میخواین؟». سوییسیها هم انگار جا خوردند. لازم نبود حرفهاش را بفهمند. خطوط چهرهاش دلهره را به همهی زبانها فریاد میزد. سوییسیها چیزی به هم گفتند. مامان انگار یکهو به خودش آمده باشد چیزی به فرانسه گفت. گمانم همان را پرسید. محکم و مسلط. مثل همان وقتها که درس میداد. حافظهی آدم چیز عجیبی است، نه؟ موقع خطر هرجوری هست خودش را میرساند و جان آدم را نجات میدهد. من چرا زبان فرانسه را از مامان یاد نگرفتم؟ حتی دخترخالههام هم از مامان یاد گرفتند و من، منِ احمق، لج کردم. که مثلا میخواستم راه مامان را تکرار نکنم. حالا به جایی رسیدهام که فقط دنبال پیمودن راههای رفتهام. حوصلهی کشف راههای جدید و استعدادهای احتمالا نهفتهام را ندارم. با اینکه اینجا منطقهی آلمانیزبان است اکثرشان فرانسه هم میدانند. سوییسی بلند سرگرم صحبت با مامان شده بود، و سوییسی کوتاه، یادم نیست با چه کلماتی، مودبانه از من خواست که از اتاق بروم بیرون. گفت که الان کاری نمیکنند و فقط میخواهند تنها با او صحبت کنند. نگرانش بودم. نگران مامان. چه میگویم؟ نگران؟ نگران بودم بمیرد یا نمیرد؟ نگران کدام مامان بودم؟ آن که داشت با کلماتی که نمیفهمیدم از جانش دفاع میکرد همان غریبهای بود که مامان نمیخواست زنده بگذاردش. همانی بود که مامان نمیخواست به خاطر زنده ماندنش تصویرش را پیش ما عوض کند. به خاطر مامان هم شده میبایست بین زنی که روی تخت خوابیده بود و او فرق میگذاشتم. حق تصمیم برای این جسم متعلق به روحی بود که شصت سال همراهش بوده یا کسی که چند روز بود بیشتر و بیشتر سروکلهاش پیدا میشد؟ آدم چهقدر میتواند در تصمیمهایش برای آیندهاش مصمم و بیرحم باشد؟ آدمی که مدام عوض میشود و هر تصمیمی که میگیرد برای خودش نیست؛ برای نسخهی جدیدی از خودش است، با سلایق جدید و افکار جدید و لذتهای جدید. خود جدید آدم چهقدر توی رودربایستی خود قدیمش باید تصمیمهای تحمیلشدهاش را عملی کند؟ من چهقدر برای ایستادن روی قول سه ماه پیشم باید برای مردن مامان تلاش میکردم؟ کسی روی شانهام زد. سوییسی بلند بود. حوصله نداشتم بالا را نگاه کنم. کراوات قرمزش را میدیدم که نقشهای پراکندهای داشت از اسبهای کوچک سیاه. درخواستش را تکرار کرد. رفتم نزدیک تخت و مامان را بوسیدم. مامان را، یا زن را. فرقی نمیکرد. پیشانیاش همان بود. بعد آمدم بیرون.
رفتم توی آشپزخانه و لیوانها را روی سینی چیدم. به بیهوده بودن تمام زحمتهام فکر میکردم و همزمان از خودم بدم میآمد که از زنده ماندن مامان عصبانیام. شاید زحمتهام آنقدر هم بیهوده نبود. خودش گفت که اینجا را دوست دارد و بهش خوش گذشته است. خواستم خودم را با چیزی سرگرم کنم. دستور تهیه خورشت به را از اینترنت پیدا کردم. سرگرم کندن پوست بهها شدم و تکههای پوسیدهشان را دور ریختم. نمیدانم باغِ به دارند اینجا یا چی. روزی که آمدیم صاحبخانه برایمان یک سبد پر از به گذاشته بود روی میز. کال بودند و سفت. صبر کرده بودم تا برسند و حالا جاهاییشان پوسیده بود. بعد برنج شستم و گذاشتم خیس بخورد. دو پیمانه. انگار میدانستم قرار است چه بشنوم. داشتم بهها را با تکههای فیلهی مرغ تفت میدادم که صدای در اتاق آمد. چای را توی لیوانها ریختم و سینی به دست بیرون رفتم. قبل از آنکه چیزی بگویند گفتم چای ایرانی حاضر کردهام برایشان. حالا نمیدانستم اصلا اینکه پسِ چای بگویم «ایرانی» ترغیبشان میکند یا نه. تشکر کردند و رد کردند. بعد توضیح دادند. یک چیزهایی دربارهی قوانین گفتند و اتیکس. فارسیِ اتیکس چه میشود؟ اخلاق؟ قانون اخلاقی؟ خلاصهاش اینکه قدرت تشخیص مامان پایین است و بنابراین هم تزریق انجام نمیشود، هم پول را پس نمیدهند. فقط حدود ده پانزده درصد که مربوط به هزینههای خاکسپاری است به حسابم برمیگردد. گفتند همهی اینها توی قرارداد بوده. لابد لابلای آنهمه بند این هم بوده دیگر. چه میدانم. حتی عذرخواهی هم نکردند. آدم برای نکشتن کسی که عذرخواهی نمیکند.
تو اگر بودی سر گرفتن حقت میایستادی. لابد چیزی میگفتی. جلوشان درمیآمدی و سوالپیچشان میکردی و لااقل پولت را پس میگرفتی. من اما همانطور سینی به دست ایستادم و حرکت لبهاشان را تماشا کردم. شاید آهی چیزی از دهانم درآمده باشد، نمیدانم. سینی را برگرداندم به آشپزخانه و به سمت در بدرقهشان کردم. در را که پشت خم شدن سر سوییسیِ بلند بستم، رفتم سمت اتاق. مامان هنوز روی تختش بود و داشت با اضطراب با خودش چیزهایی زمزمه میکرد. رفتم و بغلش کردم. نمیفهمیدم چه میگوید. کلمات نامفهومش فرانسوی بود انگار. بغلم نکرد اما آرام شد و قرصهایش را دادم. کمی بعد خوابش برد. این قرصها درمان نمیکنند. رنج بیدار بودن را کم میکنند.
طرفهای ساعت نه بود گمانم. خاله زنگ زد اما برنداشتم. زل زده بودم به تصاویر تلویزیون و مجری اخباری که یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمیدم که مامان با واکرش آمد توی هال. خودش بود. از دیدنش خوشحال شدم. انگار که از سفری و از جای دوری آمده باشد. لبخند زدم و گفتم بیاید شام بخورد. کمکش کردم بنشیند و برایش غذا کشیدم. آهسته مشغول خوردن شد. خودش بود اما چیزی نمیگفت. پرسیدم: «خوب شده؟» گفت: «آره.» بعد گفت: «مامان جان فردا میآن؟»
چی باید میگفتم. به خودم که آمدم دیدم ساکتم و زل زدهام به چشمهاش. گفتم: «آره مامان.» انگار پرسشی تردیدی توی چشمهام یا صدام دید که دستم را گرفت و گفت هنوز هم هیچ تردیدی ندارد. گفت ممنون است از من و لطف بزرگی بهش میکنم. بغلش کردم. از روی شانهاش زل زدم به دیوار خالی و بعد به چمدانهامان. چطور باید به او میگفتم که باید صبح وسایلمان را جمع کنیم و چکآوت کنیم؟ اصلا کجا باید میرفتیم؟ ویزایش داشت تمام میشد. پرواز کجا را برایش میگرفتم؟ تنها هم که دیگر نمیشد بفرستمش ایران. آن هم به خانهی حالا خالیاش.
به اتاق که بردمش ماه نور انداخته بود روی تخت. گفت میخواهد بیدار بماند که کتابش را تمام کند. سفر به انتهای شب سلین را داشت میخواند. آخرهاش بود. نسخهی زبان اصلیاش را از همان کتابفروشی فرودگاه ژنو خریده بود که در عرض این یک ماه بخواند. خواست برایش قهوه بیاورم تا بتواند بیشتر بیدار بماند و تمامش کند. چهقدر خوب است که تنها کاری که یک نفر قبل از تمام شدن عمرش نگرانش است خواندن پایان یک کتاب باشد. آنقدر خودش بود که احساس کردم خوب شده است. به آشپزخانه رفتم و قهوه دم کردم. سرم درد میکرد. قرصهام را از چمدان درآوردم که مسکن بردارم. چشمم خورد به بستهی کلونازپام که گفته بودم دوستم از ایران برایم بیاورد. ترسیده بودم از افسردگی و بیخوابی بعد از این ماجرا. بسته کامل بود. بیستتایی. یک قرص مسکن درآوردم و سعی کردم فرو بدهم. این مسکنها همیشه یک جایی پایین حلقم گیر میکنند. بستهی مسکن را برگرداندم توی کیف اما کلونازپام را نه. دیگر مطمئن شده بودم که مامان هنوز سر تصمیمش مانده. باید سر قولم میماندم. نباید به غریبه امان میدادم برگردد. دستکش آشپزخانه را پوشیدم و قرصها را درآوردم.
وقتی قهوه را سر میکشید کنارش بودم. لابد بدمزه بوده و تلختر از همیشه. اما چیزی نگفت. تحمل کرد یا عطر و طعم قهوه را از یاد برده بود نمیدانم. آدم ممکن است مزهها را هم فراموش کند؟ آمدم نوازشش کنم اما پشیمان شدم. ترسیدم شبیه قاتلهای خونسرد توی فیلمها بشوم. از خودم میترسیدم که عذاب وجدان نداشتم. خوابآلود که شد نشان گذاشت لای کتاب و شب به خیر گفت. گفتم: «دوستت دارم مامان.» لبش کمی تکان خورد. انگار خواست لبخند بزند یا چیزی بگوید اما خوابش برد. بوسیدمش. چشمهاش را. چشمهای مامان را. کتاب را کنار گذاشتم. چند صفحه بیشتر نمانده بود. از اتاق که بیرون میآمدم ماه هنوز به رویش میتابید. برای اینکه حواس خودم را پرت کنم شروع کردم به جمع کردن لباسها و چیدنشان در چمدان. انگار که همه چیز طبق برنامه پیش رفته باشد. سرد بودند یا هنوز تر، نمیدانم. بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. از خیر مسواک زدن هم گذشتم تا با خودم در آینهی دستشویی طرف نشوم. خوابم نمیبرد. اتاق تاریک بود اما پشت پلکهام نور بود انگار. گفتم بیایم با تو درد دل کنم. برای تو بنویسم. تو که میدانی به تو دروغ نمیگویم. تو که میدانی از سر خودخواهی نکردم. حاضر بودم سالها از مامان مراقبت کنم به شرط آنکه خودش راضی باشد. مامان راضی نبود. برای غریبه هم اینطوری بهتر است، نیست؟ اصلا نمیدانم بیست تا کلونازپام با آدم چه کار میکند؟ نکند فقط حالش را بد کند؟ نکند؟ میبینی؟ مثل قاتلی حرف میزنم که نگران است قربانی هنوز نفس بکشد. قتل که همیشه کار بدی نیست، هست؟ فرق کار من با سوییسیها کجاست؟ کارم بد است چون مطابق آییننامه یا به قول خودشان اتیکس نیست؟ کار همان سوییسیها هم در هیچ کشور دیگری مطابق آیيننامه نیست. آییننامهی هیچ کشوری جز سوییس اجازهی اُتانازی به توریستها نمیدهد. سوییسیها اگر به کشور دیگری بروند که یکهو عذاب وجدان نمیگیرند، میگیرند؟ حالا نگو احمقانه است که دارم اینها را برایت توی ایمیل مینویسم. خاکت خیلی دور است. اگر هم احمقانه است، این هم احمقانه است که باید بیایم تا سرخاکت بگویم تا بشنوی. کاش میشد مثل همیشه زود جواب بدهی. به یک نفر احتیاج دارم که بگوید حق با من است. چرا آدم به شنیدن این جمله اینقدر احتیاج دارد؟ گوشیام هرچند لحظه روشن میشود. میثاقیان است. دارد پشت سر هم پیام میدهد. لابد میخواهد تسلیت بگوید و بگوید اگر کمکی از دستش برمیآید انجام میدهد. اگر به او بگویم حتما بهم حق میدهد. بگویم؟ کاش بودی میگفتی چه کنم و من همچنان دلم را گرم میکردم که کار درست کاری است که پدر بگوید. حتی اگر محکومم کند و به گریهام بیندازد. چرا گریهام نمیگیرد بابا جان؟ حتما خیلی سنگدل شدهام که اشکی از چشمهام سرازیر نمیشود. شاید هنوز واقعیت را نپذیرفتهام. باید بروم به اتاقش و ببینمش. به سردی پوستش دست بکشم. و مثل مجرمهای حرفهای بستهی خالی قرصها را به انگشتانش بمالم. اما نمیتوانم. پاهام نا ندارند.
آخرهای سفر به انتهای شب، آنجا که مامان نخواند، آنجا که دارند جنازهی روبنسون را روی برانکارد میبرند تا ادارهی پلیس، فردینان، که نمیخواهد مرگ رفیق دیرینهاش را باور کند، به جای آنکه دنبال برانکارد برود مدام به چپ و راست میرود و وسط راه بیخبر جدا میشود و میزند به پرچینهایی که آن پایینتر میرسند به سن. میرود به تماشای قایقها. من هم دلم میخواهد به اتاقش نروم بابا جان. کاری را که کردم باور نکنم. به چپ و راست بروم. مست کنم. برقصم. و باور نکنم. بروم توی یک دشت قرمز پر از اسب. سوار یکیشان شوم، گونهام را روی یالهاش بگذارم و او همراه باقی اسبها فقط بدود. با پاهایم هم هیچ لگدی نزنم که تندتر برود یا کندتر، گردنش را هم به سمتی هدایت نکنم. بگذارم خودش مرا ببرد هرکجا که بخواهد. خودش برای مقصدم تصمیم بگیرد. من از تصمیم گرفتن خستهام بابا جان. دلم میخواهد بخوابم. آدم در خواب تصمیم نمیگیرد. مسئولیتی ندارد. پشیمانی هم ندارد. کاش یک قرص برای خودم نگه میداشتم. توی اتاق نور افتاده. پرندهها مثل هرروزشان دارند میخوانند و خورشید دارد طلوع میکند. یعنی دارد از پشت این کوههای بلند درمیآید. نمیدانم اسمش طلوع میشود یا نه.
صبح که بیدار شدم، صبح که نبود البته، طرفهای ظهر بود، زنگ زدم به دکترش، میثاقیان. گوشی را برداشت و تا سلام کردم گفت: «میترا جان شمایی؟» دور و برش شلوغ بود. بیمارستانی جایی انگار. نمیدانم از مامان یا خاله شمارهام را گرفته بود یا از پیششمارهام فهمیده بود که منم. پنجسالی میگذشت از آخرین باری که با او حرف زده بودم. یکی دو ماه قبل از رفتنم. گفته بودم برایت که به من ابراز علاقه کرده بود؟ نگفتم گمانم. بهش گفته بودم دلم پیش کسی است که در ایتالیا زندگی میکند و اصلا برای همین دارم میروم آنجا. دروغ گفتم. نمیدانم چرا. آن وقتها باید برای راست گفتن چیزی به کسی دلیل قانعکنندهای پیدا میکردم. مثل حالا نبودم که با هر دروغی اضطراب به جانم بیفتد. شاید ترسیده بودم مهرش به دلم بیفتد و از رفتن پشیمانم کند. وضعیت مامان را برایش گفتم. گفت دوز قرص ممانتینش را زیاد کنم، اما کار خاصی نمیشود کرد. گفت چون خانه و محل زندگیاش عوض شده سرعت از دست دادن حافظهاش بالا رفته. گفت باید بیشتر مدارا کنم و اشیای خطرناک را دور نگه دارم چون ممکن است رفتارهای خشونتآمیز داشته باشد یا به خودش آسیب بزند. مامان و خشونت؟ گفت در خانه را هم قفل کنم. بعد خواست بیشتر دربارهی من بداند. هیجان داشت و من حوصله نداشتم. کمک خواستن مامان را بهانه کردم و تشکر و خداحافظی.
خانه به هم ریخته بود. شروع کردم به مرتب کردن. لباسهای کثیف را توی ماشین انداختم و ظرفها را شستم. ماشین ظرفشویی هم هست اما ظرف شستن فکرم را آزاد میکند. بعد برای مامان قهوه و برای خودم چای دم کردم و از یخچال شیر و پنیر و کره و مربا در آوردم. من که حالم به هم میخورد اما مامان این پنیرهای سوییسی بدبو را دوست دارد. برششان زدم و با نان تست و قهوه و ریحان تازه توی سینی چیدم و برایش بردم. لبخند زد. دوباره خودش بود. خودش بود اما گفت که خیلی اینجا را دوست دارد. پرسید میتواند برای همیشه اینجا بماند؟ «همیشه»؟ همان لحظه تردید کردم اصلا یادش مانده باشد که برای چی آمدهایم اینجا. تردید کردم اصلا حواسش باشد که تا چند ساعت دیگر یک پزشک میآید تا تصمیمی را که با آن قاطعیت گرفت برایش اجرا کند. گفتم: «آره مامان جان» دروغ نگفتم. مگر نه اینکه منظور آدمها از «همیشه» تا زمانی است که زندهاند؟ چیز دیگری نگفتم که هنوز احتمالش را بدهم که تصمیمش یادش باشد. سنگدلم؟ خودخواهم؟ شاید، نمیدانم. تو جای من بودی چه میکردی؟ آن موقعی که این تصمیم را گرفت آنقدر مصمم بود که تردید نکردم. حتی حاضر نبود یک جلسهی بیشتر درمان را امتحان کند. آن موقع حواسش سرجایش بود. حالا نه کامل کامل، ولی شاید فقط جزئیات را فراموش میکرد. خب من هم به او قول دادم. گفتم با آنکه برایم خیلی سخت است کمکش میکنم، چون او اینطوری میخواهد و خواستهی اوست که اهمیت دارد. مثل خودش باشم که با آنکه دلش داشت کنده میشد تشویقم کرد از ایران بروم. بروم که در دانشگاه دلخواهم رشتهی دلخواهم را بخوانم. بروم و برای اینکه پایم در دنبال کردن آرزوهام نلرزد، تمام این سالها جلوی دوربین اسکایپ لبخند بزند که انگار همهچیز در خانهمان خوب است و هر وقت بخواهم خانه مهیای بازگشتم است.
کمی بعدش خاله زنگ زد. گذاشتم روی اسپیکر که با مامان حرف بزند. خدا خدا کردم چیزی بگوید که مامان تایید کند یا لااقل تعجب کند تا چیزی از فکرهاش دستگیرم شود. توقع بیجایی داشتم. آدم به کسی که میخواهد به دست خودش برود مگر چه میگوید. احوالش را پرسید و خاطرهای از زمان کودکیشان تعریف کرد که مامان یادش بود گمانم. بعد خاله پرسید پزشک کی میآید. گفتم عصر. مامان هم چیزی نگفت که پزشک برای چی و اینها. خاله خداحافظی کرد و با صدای خفهای که انگار به اعماق چاهی سقوط میکرد به مامان گفت دوستش دارد و مواظب خودش باشد. نمیدانم از سر عادت گفت یا فکر میکند دنیای دیگری هست که آدم باید آنجا هم مواظب خودش باشد. توی این دنیا که مواظب خود بودن زیاد کار نمیکند. همین مامان نیست مگر؟ اینهمه ورزش و غذای سالم و آخرش باید در شصت سالگی کارش به اینجا برسد.
بعد کسی زنگ در را زد. مامان زل زد به من. نمیدانم در فکرش چه میگذشت. از چشمهاش دیگر چیز زیادی دستگیرم نمیشد. به سمت در راه افتادم. صدای قلبم را میشنیدم. میترسیدم ساعت را اشتباه کرده باشم. پرستار بود. آمده بود مسکن مامان را تزریق کند و فشارش را چک کند. نمیدانم اینها واقعا برایشان مهم است که آدم تا لحظهی آخر درد نکشد یا فقط ماشینوار کارشان را میکنند. پرستار که رفت من هم رفتم سراغ لباسها که پهنشان کنم. نمیدانم چرا لباسهای مامان را شستم. اصلا نمیدانستم با لباسهایش باید چه کنم. سادهترین کار همین بود که زیاد به این موضوع فکر نکنم و روزمرگیهای بدیهی زندگی را تا لحظهی آخر ادامه دهم. مثل خانم پرستار کارم را بدون فکر کردن زیاد به آینده انجام دهم.
عصر که شد بیقراری مامان شروع شد. اینجا هم چون پهلوی کوه است خورشید زود غروب میکند، یا میرود پشت تیغهی کوه. نمیدانم اسمش غروب میشود یا نه. غروب نباید توی افق باشد؟ نزدیکهای ساعت چهار بود که هوا کمی تاریک شد. چراغ را روشن کردم که دلش نگیرد. چراغ و نور درست و حسابی که ندارد خانههای اینها. همان یکی دو تا آباژور و چراغ خواب را میگویم. بعد موهاش را شانه کردم و لباس مهمانیاش، همان حریر سبز، را تنش کردم. اصلا نپرسید چرا این لباس. کمحرف شده بود دوباره. گردنبندش را بستم و آرایشش کردم و از زیباییاش گفتم. لبخند زد اما چیزی نگفت. دوباره داشت غریبه میشد؟ سعی کردم به دلیل سکوتش فکر نکنم. دیگر نمیدانستم چهکار کنم. رفتم کتری گذاشتم که چای دم کنم. برای خودم؟ برای مامان؟ یا برای رفع خستگی آنها که قرار بود بیایند؟ لابد به آنها هم فشار میآید. نمیشود آدم به این کارها عادت کند که، میشود؟ توی همین فکرها بودم که صدای زنگ در دوباره بلند شد و سر جایم ایستادم. روزها منتظر این لحظه بودم که این انتظار طاقتفرسا را تمام کند اما پاهایم جرئت نداشتند بروند سمت در. توی قوری شیشهای آب ریختم و رها شدن باریکههای رنگ چای در آب را تماشا کردم. دوباره در زدند. راه افتادم. از راهرو رد شدم و وسط راه نگاهی به اتاق مامان انداختم. و دیدمش، چشمهاش را، چشمهای غریبه را.
کنار در ورودی خانه یک آینهی قدی هست که خواهناخواه قبل از باز کردن در نگاهت را به خودت میاندازد. خودم را برانداز کردم اما سعی کردم با خودم چشمدرچشم نشوم. لباسم مناسب بود؟ گمانم نباید سیاه میپوشیدم. اما تنها لباس مهمانیام همین بود. وقتی چمدان میبستم چرا به امروز فکر نکردم؟ چه لباسی مناسب این مراسم است؟ رنگ شاد یا تیره؟ تو میدانی؟ در را باز کردم. دو مرد چهارشانه بودند؛ نه با روپوش سفید، که با کت و شلوار آبی. رنگ آسمان همان ساعتها. سلام کردند و نامشان را گفتند. یادم نیست چی بود اسمشان. همان موقع هم دقت نکردم که یادم بماند. یکیشان آنقدر بلند بود که برای وارد شدن سرش را خم کرد. خیلی خشک جوابشان را دادم. بعید میدانم حتی در جواب لبخندشان لبخند زده باشم. فقط کلمات انگلیسی را به زحمت از لهجهی غلیظ آلمانیشان جدا کردم و جواب دادم.
وقتی آمدند توی اتاق، مامان همانطوری بود. چشمش که به آنها افتاد گفت: «شما کی هستین؟ چی میخواین؟». سوییسیها هم انگار جا خوردند. لازم نبود حرفهاش را بفهمند. خطوط چهرهاش دلهره را به همهی زبانها فریاد میزد. سوییسیها چیزی به هم گفتند. مامان انگار یکهو به خودش آمده باشد چیزی به فرانسه گفت. گمانم همان را پرسید. محکم و مسلط. مثل همان وقتها که درس میداد. حافظهی آدم چیز عجیبی است، نه؟ موقع خطر هرجوری هست خودش را میرساند و جان آدم را نجات میدهد. من چرا زبان فرانسه را از مامان یاد نگرفتم؟ حتی دخترخالههام هم از مامان یاد گرفتند و من، منِ احمق، لج کردم. که مثلا میخواستم راه مامان را تکرار نکنم. حالا به جایی رسیدهام که فقط دنبال پیمودن راههای رفتهام. حوصلهی کشف راههای جدید و استعدادهای احتمالا نهفتهام را ندارم. با اینکه اینجا منطقهی آلمانیزبان است اکثرشان فرانسه هم میدانند. سوییسی بلند سرگرم صحبت با مامان شده بود، و سوییسی کوتاه، یادم نیست با چه کلماتی، مودبانه از من خواست که از اتاق بروم بیرون. گفت که الان کاری نمیکنند و فقط میخواهند تنها با او صحبت کنند. نگرانش بودم. نگران مامان. چه میگویم؟ نگران؟ نگران بودم بمیرد یا نمیرد؟ نگران کدام مامان بودم؟ آن که داشت با کلماتی که نمیفهمیدم از جانش دفاع میکرد همان غریبهای بود که مامان نمیخواست زنده بگذاردش. همانی بود که مامان نمیخواست به خاطر زنده ماندنش تصویرش را پیش ما عوض کند. به خاطر مامان هم شده میبایست بین زنی که روی تخت خوابیده بود و او فرق میگذاشتم. حق تصمیم برای این جسم متعلق به روحی بود که شصت سال همراهش بوده یا کسی که چند روز بود بیشتر و بیشتر سروکلهاش پیدا میشد؟ آدم چهقدر میتواند در تصمیمهایش برای آیندهاش مصمم و بیرحم باشد؟ آدمی که مدام عوض میشود و هر تصمیمی که میگیرد برای خودش نیست؛ برای نسخهی جدیدی از خودش است، با سلایق جدید و افکار جدید و لذتهای جدید. خود جدید آدم چهقدر توی رودربایستی خود قدیمش باید تصمیمهای تحمیلشدهاش را عملی کند؟ من چهقدر برای ایستادن روی قول سه ماه پیشم باید برای مردن مامان تلاش میکردم؟ کسی روی شانهام زد. سوییسی بلند بود. حوصله نداشتم بالا را نگاه کنم. کراوات قرمزش را میدیدم که نقشهای پراکندهای داشت از اسبهای کوچک سیاه. درخواستش را تکرار کرد. رفتم نزدیک تخت و مامان را بوسیدم. مامان را، یا زن را. فرقی نمیکرد. پیشانیاش همان بود. بعد آمدم بیرون.
رفتم توی آشپزخانه و لیوانها را روی سینی چیدم. به بیهوده بودن تمام زحمتهام فکر میکردم و همزمان از خودم بدم میآمد که از زنده ماندن مامان عصبانیام. شاید زحمتهام آنقدر هم بیهوده نبود. خودش گفت که اینجا را دوست دارد و بهش خوش گذشته است. خواستم خودم را با چیزی سرگرم کنم. دستور تهیه خورشت به را از اینترنت پیدا کردم. سرگرم کندن پوست بهها شدم و تکههای پوسیدهشان را دور ریختم. نمیدانم باغِ به دارند اینجا یا چی. روزی که آمدیم صاحبخانه برایمان یک سبد پر از به گذاشته بود روی میز. کال بودند و سفت. صبر کرده بودم تا برسند و حالا جاهاییشان پوسیده بود. بعد برنج شستم و گذاشتم خیس بخورد. دو پیمانه. انگار میدانستم قرار است چه بشنوم. داشتم بهها را با تکههای فیلهی مرغ تفت میدادم که صدای در اتاق آمد. چای را توی لیوانها ریختم و سینی به دست بیرون رفتم. قبل از آنکه چیزی بگویند گفتم چای ایرانی حاضر کردهام برایشان. حالا نمیدانستم اصلا اینکه پسِ چای بگویم «ایرانی» ترغیبشان میکند یا نه. تشکر کردند و رد کردند. بعد توضیح دادند. یک چیزهایی دربارهی قوانین گفتند و اتیکس. فارسیِ اتیکس چه میشود؟ اخلاق؟ قانون اخلاقی؟ خلاصهاش اینکه قدرت تشخیص مامان پایین است و بنابراین هم تزریق انجام نمیشود، هم پول را پس نمیدهند. فقط حدود ده پانزده درصد که مربوط به هزینههای خاکسپاری است به حسابم برمیگردد. گفتند همهی اینها توی قرارداد بوده. لابد لابلای آنهمه بند این هم بوده دیگر. چه میدانم. حتی عذرخواهی هم نکردند. آدم برای نکشتن کسی که عذرخواهی نمیکند.
تو اگر بودی سر گرفتن حقت میایستادی. لابد چیزی میگفتی. جلوشان درمیآمدی و سوالپیچشان میکردی و لااقل پولت را پس میگرفتی. من اما همانطور سینی به دست ایستادم و حرکت لبهاشان را تماشا کردم. شاید آهی چیزی از دهانم درآمده باشد، نمیدانم. سینی را برگرداندم به آشپزخانه و به سمت در بدرقهشان کردم. در را که پشت خم شدن سر سوییسیِ بلند بستم، رفتم سمت اتاق. مامان هنوز روی تختش بود و داشت با اضطراب با خودش چیزهایی زمزمه میکرد. رفتم و بغلش کردم. نمیفهمیدم چه میگوید. کلمات نامفهومش فرانسوی بود انگار. بغلم نکرد اما آرام شد و قرصهایش را دادم. کمی بعد خوابش برد. این قرصها درمان نمیکنند. رنج بیدار بودن را کم میکنند.
طرفهای ساعت نه بود گمانم. خاله زنگ زد اما برنداشتم. زل زده بودم به تصاویر تلویزیون و مجری اخباری که یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمیدم که مامان با واکرش آمد توی هال. خودش بود. از دیدنش خوشحال شدم. انگار که از سفری و از جای دوری آمده باشد. لبخند زدم و گفتم بیاید شام بخورد. کمکش کردم بنشیند و برایش غذا کشیدم. آهسته مشغول خوردن شد. خودش بود اما چیزی نمیگفت. پرسیدم: «خوب شده؟» گفت: «آره.» بعد گفت: «مامان جان فردا میآن؟»
چی باید میگفتم. به خودم که آمدم دیدم ساکتم و زل زدهام به چشمهاش. گفتم: «آره مامان.» انگار پرسشی تردیدی توی چشمهام یا صدام دید که دستم را گرفت و گفت هنوز هم هیچ تردیدی ندارد. گفت ممنون است از من و لطف بزرگی بهش میکنم. بغلش کردم. از روی شانهاش زل زدم به دیوار خالی و بعد به چمدانهامان. چطور باید به او میگفتم که باید صبح وسایلمان را جمع کنیم و چکآوت کنیم؟ اصلا کجا باید میرفتیم؟ ویزایش داشت تمام میشد. پرواز کجا را برایش میگرفتم؟ تنها هم که دیگر نمیشد بفرستمش ایران. آن هم به خانهی حالا خالیاش.
به اتاق که بردمش ماه نور انداخته بود روی تخت. گفت میخواهد بیدار بماند که کتابش را تمام کند. سفر به انتهای شب سلین را داشت میخواند. آخرهاش بود. نسخهی زبان اصلیاش را از همان کتابفروشی فرودگاه ژنو خریده بود که در عرض این یک ماه بخواند. خواست برایش قهوه بیاورم تا بتواند بیشتر بیدار بماند و تمامش کند. چهقدر خوب است که تنها کاری که یک نفر قبل از تمام شدن عمرش نگرانش است خواندن پایان یک کتاب باشد. آنقدر خودش بود که احساس کردم خوب شده است. به آشپزخانه رفتم و قهوه دم کردم. سرم درد میکرد. قرصهام را از چمدان درآوردم که مسکن بردارم. چشمم خورد به بستهی کلونازپام که گفته بودم دوستم از ایران برایم بیاورد. ترسیده بودم از افسردگی و بیخوابی بعد از این ماجرا. بسته کامل بود. بیستتایی. یک قرص مسکن درآوردم و سعی کردم فرو بدهم. این مسکنها همیشه یک جایی پایین حلقم گیر میکنند. بستهی مسکن را برگرداندم توی کیف اما کلونازپام را نه. دیگر مطمئن شده بودم که مامان هنوز سر تصمیمش مانده. باید سر قولم میماندم. نباید به غریبه امان میدادم برگردد. دستکش آشپزخانه را پوشیدم و قرصها را درآوردم.
وقتی قهوه را سر میکشید کنارش بودم. لابد بدمزه بوده و تلختر از همیشه. اما چیزی نگفت. تحمل کرد یا عطر و طعم قهوه را از یاد برده بود نمیدانم. آدم ممکن است مزهها را هم فراموش کند؟ آمدم نوازشش کنم اما پشیمان شدم. ترسیدم شبیه قاتلهای خونسرد توی فیلمها بشوم. از خودم میترسیدم که عذاب وجدان نداشتم. خوابآلود که شد نشان گذاشت لای کتاب و شب به خیر گفت. گفتم: «دوستت دارم مامان.» لبش کمی تکان خورد. انگار خواست لبخند بزند یا چیزی بگوید اما خوابش برد. بوسیدمش. چشمهاش را. چشمهای مامان را. کتاب را کنار گذاشتم. چند صفحه بیشتر نمانده بود. از اتاق که بیرون میآمدم ماه هنوز به رویش میتابید. برای اینکه حواس خودم را پرت کنم شروع کردم به جمع کردن لباسها و چیدنشان در چمدان. انگار که همه چیز طبق برنامه پیش رفته باشد. سرد بودند یا هنوز تر، نمیدانم. بعد رفتم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. از خیر مسواک زدن هم گذشتم تا با خودم در آینهی دستشویی طرف نشوم. خوابم نمیبرد. اتاق تاریک بود اما پشت پلکهام نور بود انگار. گفتم بیایم با تو درد دل کنم. برای تو بنویسم. تو که میدانی به تو دروغ نمیگویم. تو که میدانی از سر خودخواهی نکردم. حاضر بودم سالها از مامان مراقبت کنم به شرط آنکه خودش راضی باشد. مامان راضی نبود. برای غریبه هم اینطوری بهتر است، نیست؟ اصلا نمیدانم بیست تا کلونازپام با آدم چه کار میکند؟ نکند فقط حالش را بد کند؟ نکند؟ میبینی؟ مثل قاتلی حرف میزنم که نگران است قربانی هنوز نفس بکشد. قتل که همیشه کار بدی نیست، هست؟ فرق کار من با سوییسیها کجاست؟ کارم بد است چون مطابق آییننامه یا به قول خودشان اتیکس نیست؟ کار همان سوییسیها هم در هیچ کشور دیگری مطابق آیيننامه نیست. آییننامهی هیچ کشوری جز سوییس اجازهی اُتانازی به توریستها نمیدهد. سوییسیها اگر به کشور دیگری بروند که یکهو عذاب وجدان نمیگیرند، میگیرند؟ حالا نگو احمقانه است که دارم اینها را برایت توی ایمیل مینویسم. خاکت خیلی دور است. اگر هم احمقانه است، این هم احمقانه است که باید بیایم تا سرخاکت بگویم تا بشنوی. کاش میشد مثل همیشه زود جواب بدهی. به یک نفر احتیاج دارم که بگوید حق با من است. چرا آدم به شنیدن این جمله اینقدر احتیاج دارد؟ گوشیام هرچند لحظه روشن میشود. میثاقیان است. دارد پشت سر هم پیام میدهد. لابد میخواهد تسلیت بگوید و بگوید اگر کمکی از دستش برمیآید انجام میدهد. اگر به او بگویم حتما بهم حق میدهد. بگویم؟ کاش بودی میگفتی چه کنم و من همچنان دلم را گرم میکردم که کار درست کاری است که پدر بگوید. حتی اگر محکومم کند و به گریهام بیندازد. چرا گریهام نمیگیرد بابا جان؟ حتما خیلی سنگدل شدهام که اشکی از چشمهام سرازیر نمیشود. شاید هنوز واقعیت را نپذیرفتهام. باید بروم به اتاقش و ببینمش. به سردی پوستش دست بکشم. و مثل مجرمهای حرفهای بستهی خالی قرصها را به انگشتانش بمالم. اما نمیتوانم. پاهام نا ندارند.
آخرهای سفر به انتهای شب، آنجا که مامان نخواند، آنجا که دارند جنازهی روبنسون را روی برانکارد میبرند تا ادارهی پلیس، فردینان، که نمیخواهد مرگ رفیق دیرینهاش را باور کند، به جای آنکه دنبال برانکارد برود مدام به چپ و راست میرود و وسط راه بیخبر جدا میشود و میزند به پرچینهایی که آن پایینتر میرسند به سن. میرود به تماشای قایقها. من هم دلم میخواهد به اتاقش نروم بابا جان. کاری را که کردم باور نکنم. به چپ و راست بروم. مست کنم. برقصم. و باور نکنم. بروم توی یک دشت قرمز پر از اسب. سوار یکیشان شوم، گونهام را روی یالهاش بگذارم و او همراه باقی اسبها فقط بدود. با پاهایم هم هیچ لگدی نزنم که تندتر برود یا کندتر، گردنش را هم به سمتی هدایت نکنم. بگذارم خودش مرا ببرد هرکجا که بخواهد. خودش برای مقصدم تصمیم بگیرد. من از تصمیم گرفتن خستهام بابا جان. دلم میخواهد بخوابم. آدم در خواب تصمیم نمیگیرد. مسئولیتی ندارد. پشیمانی هم ندارد. کاش یک قرص برای خودم نگه میداشتم. توی اتاق نور افتاده. پرندهها مثل هرروزشان دارند میخوانند و خورشید دارد طلوع میکند. یعنی دارد از پشت این کوههای بلند درمیآید. نمیدانم اسمش طلوع میشود یا نه.