عاشقيت در پاورقی
مهسا محب علی
در اين داستان عاشقيت اتفاق میافتد. عاشقيت به مثابهی عشقهای که چون مهرگياه عاشق و مرا در لابهلای سطور درهم میپيچد. من، عاشقم و چند فيلم و داستان ديگر چنان در هم خواهيم پيچيد که از يکديگر قابل تشخيص نخواهيم بود.
من موهای خرمايیِ کوتاهی دارم که روی پيشانی و شقيقه هايم چسبيده. چهل و پنجکيلو وزن دارم و قدم با کفش پاشنه بلند يکمتر و شست و پنج سانت است. ليسانس ادبياتام را از دانشگاهِ آزاد گرفتهام. چند سالِ بعدش را هم خانه ماندم تا بالاخره توی يک مهمانیِ «سيزده به در» در باغ يکی از اقوام با عاشقم آشنا شدم. عاشقم چشمانی خمار دارد وکارمند بانک مرکزی است. قد بلندی دارد و بسيار خوش برخورد است. وجه مشخصهای ديگری ندارد جز اين که مدام با نوک سبيلهايش ور میرود. در گوشهای از باغ عاشقم با چشمانِ خمار، نامتمتع و گيرايش مرا مینگرد. من غمزهآلود و شرمگين سر را به زير میافکنم و دور میشوم. عاشقم به دنبالم میآيد و ساغری را به سويم میگيرد. لحظهای که ساغر را از عاشقم میگيرم لختی نگاهمان با هم تلاقی میکند. عاشقم به آرامی دستم را به سوی خودش میکشد و ساغرم را از نوشيدنیای شبيهِ شراب پر میکند. 1
( برای اين که اين بخشِ داستان را بهتر درک کنيد میتوانيد رجوع کنيد به مينياتور صفحهی 23 اثر محمد تجويدی در ديوان حافظ، تصييح دکترقاسمغنی و علامهقزوينی، چاپ بيستوسوم؛ آن جايی که مرد مينياتور در حالی که التماس در چشمانش موج میزند، به دامن زن مينياتور آويخته و جام شرابی را به سويش گرفته است و زن از کمر در خلاف جهت مرد چرخيده است و نگاهش را تا حد ممکن از او دور ساخته است. اما بهرغم همهی اينها پيداست که ميلی پنهان در زير پوستش در حال فوران است. اين ميل پنهان همچنين از نگاهی که از گوشهی چشم به مرد مينياتوری میکند قابل تشخيص است. به نظر میرسد که زن مينياتوری سالها در انتظار اين لحظه بوده و حالا که پس از سالها مجالی برای عشوهگری يافته بهرغم گونههای به سرخی نشستهاش، سعی دارد خونسرد و بیتفاوت جلوه کند. مرد مينياتوری البته در قيد اين حرفها نيست و با موهای ريخته برپيشانی؛ به قول حافظ:« زلف آشفته وخوی کرده و خندان لب و مست \ پيرهن چاک و غزل خوان و سراهی در دست» و با نگاهی خيره به زن مینگرد. مرد مينياتوری تنها در فکر وصال معشوق است و هيچ ابايی ندارد از اين که قيافهاش مانند آدمهای احمق و نديد بديد در تاريخ ثبت شود.)
من و عاشقم در آپارتمان چهل متریای که در خيابان حافظ اجاره کردهايم روبروی تلويزيون نشستهايم و سريالِ هلکوپتر امداد را تماشا میکنيم. من در حساس ترين لحظهی داستان از جا برمیخيزم، به اتاق خواب میروم و ربدشامبر قرمز رنگی میپوشم و جلوی تلويزيون میايستم و موهايم را شانه میزنم و در جواب اعتراض عاشقم اغواگرانه نگاهش میکنم. او لبخند میزند ولی همچنان سعی دارد داستان را دنبال کند. من پريز تلويزيون را از برق بيرون میکشم. 2
(برای درک بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع کنيد به کتاب آمريکايیِ آرام اثر گراهام گرين ، ترجمهی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، صفحهی 143؛ آن جايی که پايل از فاولر، آن خبرنگار انگليسی با تجربه، میپرسد:« عميقترين تجربهی جنسیای که تا به حال داشتهای چه بوده است؟»
و فاولر به آن آمريکايیِ جوان و آرام پاسخ میدهد:« يک روز صبح زود که در رختخواب دراز کشيده بودم و زنی را که ربدشامبر قرمز تنش بود و موهايش را برس میزد تماشا میکردم.»
در آن لحظه تمام حس اروتيک آن عاقله مرد انگليسی بر اين صحنه متمرکز شده بود. صحنهای که به احتمال قوی با هيچ يک از معشوقههايش تجربه نکرده بود، ولی در آن لحظه که در برج در کنار آن دو سرباز ويتنامی و آن آمريکايیِ آرام در وحشت حملهی ويِتکُنگها شب را به صبح میرسانيد، تنها تصويری بود که ذهن خسته و پريشانش به ياد میآورد. به احتمال زياد فاولر در آن لحظه به هيچ کدام از معشوقههايش به طور اخص فکر نمیکرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زيبای ويتنامی، و نه به آن محبوب انگليسیاش. آن تصوير برآيند تمام لحظات عاشقانهای بود که آن مرد انگليسی تجربه کرده بود.)
من و عاشقم در کافهای ساحلی نشستهايم وکاپوچينویمان را مزهمزه میکنيم. عاشقم تیشرت سفيدی پوشيده که به خاطر شرجی ِهوا به تنش چسبيده است. من مانتوی سبز روشنی بر تن دارم و گل ماگنوليای سفيد بزرگی را ميان دگمههای مانتوام گذاشتهام. بوی ماگنوليايی که روی سينه گذاشتهام با بوی کاپوچينويی که از فنجانم برمیخيزد و بوی شرجی دريا به هم میآميزد و سرم را به دوران میاندازد. انگشتانم را بر روی شقيقه میگذارم و نفس عميق میکشم. عاشقم با چشمانی که نگرانی درشان موج میزند نگاهم میکند. به عاشقم میگويم که ماجرای غرق شدن آن دختر و پسر جوان را دوباره برايم تعريف کند. او پاسخ میدهد که از ديروز تا به حال پنج دفعه اين ماجرا را برايم تعريف کرده است و ديگر حوصلهاش را ندارد. 3
( برای درک بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع کنيد به کتاب مدراتو کانتابيله اثر مارگريت دوراس، ترجمهی رضا سيد حسينی، انتشارات زمان، چاپ اول 1352، صفحهی 89 کتاب؛ آنجايی که آندِبارد با آن لباس دکولته و گل ماگنوليايی که به سينه زده آشفته حال ميزِ شامِ مهمانی را ترک میکند تا به کافهی بندرگاه برود و درکنار شوون گيلاس ديگری شراب بنوشد و برای آخرين بار از او بخواهد تا داستان آن زن و مردجوان را برايش باز گويد. آندِبارد در آن لحظه برای اولين بار است که به قدرت جادويیِ شراب و گل ماگنوليا پی میبرد و در عين حال به شباهت باورنکردنی و غير قابل انکارِ ميان شراب، گل ماگنوليا، عشق و ملال. آن دِبارد در آن لحظه در میيابد که عطر ماگنوليا در ابتدا کاملا معصوم مینمايد، همچنان که نوشيدن کمی شراب، اما پس از مدتی عطرش تمام مغز را فرامیگيرد، طوری که جايی برای هيچ فکر يا حس ديگری باقی نمیگذارد، و اين دقيقا احساسی است که آن در آن لحظه دارد: مست از عطر ماگنوليا و شراب و ذهنی که به هيچ چيز جز عشق نمیتواند بيانديشد. عشق در آن لحظه همانند همان عطر ماگنوليا تمام ذهن او را انباشته و البته ملال که به همان اندازه و به همان نابههنگامی ذهنش را تسخير کردهاست. )
من و عاشقم در همان آپارتمان چهل متریمان هستيم. عاشقم روی کاناپه دراز کشيده است و ليوان پر از يخاش را روی سينه گذاشته و سيگاری هم زير لب دارد. اوبه سقف خيره شده و در پاسخِ سوالهای من جوابهای کوتاهِ بی سر و ته میدهد. من روی مبل نشستهام و پاهايم را از دستهاش آويزان کردهام و با حرص مجلهی "آرت اَند دکوريشين" را ورق میزنم. به عاشقم میگويم که خاکستر سيگارش را روی زمين نريزد. اوجوابی نمیدهد و همانطور که به سقف خيره شده دوباره سيگارش را روی زمين میتکاند. میروم بالا سرش میايستم دستهايم را بر روی سينه قفل میکنم و با غيظ نگاهش میکنم. عاشقم همانطور که به سقف نگاه میکند پوزخند میزند. سرش فرياد میکشم که ديگر از دست کارهايش خسته شدهام و حالم از خودش و آن ليوانی که مدام توی دستش است به هم میخورد. عاشقم در حالیکه زير لب فحش میدهد، شلوارش را میپوشد و کمربندش را محکم می کند. من جلوی در ايستادهام و سد راهش شدهام و بهاش میگويم بهتر است تمامش کند و انقدر ادای قهرمانهای فيلمهای آمريکايی را که از دست معشوقشان خسته شدهاند، در نياورد. او مرا با حرکت تندی به کناری پرت میکند و در را به هم میزند و میرود. 4
(برای درک بهتر اين صحنه به هيچ وجه به فيلمهای هپیاند آمريکايی رجوع نکنيد. چون من مثل جين فوندا يا جوليا رابرتس به دنبال عاشقم راه نمیافتم تا او را در پارک يا يکی از کافههای اطراف پيدا کنم و به خانه برگردانم. پس از رفتن معشوقم، من سیدیِ اپرای سالومه اثر ريشارد اشتراوس را توی پخش صوت میگذارم، روی کاناپه دراز میکشم و رمان سالومهی اسکار وايلد را ورق میزنم و هنگامی که هرود از سالومه میخواهد که به مناسبت آن شب فرخنده برقصد، من نيز همراه با او رقص هفت حجاب را آغاز میکنم. و در پايان هنگامی که سالومه سر بريدهی يحيی را در آغوش میگيرد و لبهای او را که در هنگام حيات از لمس آنها عاجز بود میبوسد، من نيز قاب عکس عاشقم را که روی تلويزيون است برمیدارم و لبهای معشوقم را میبوسم. حس انتقامجو و ساديستيک من در آن لحظه کمتر از احساس سالومه نسبت به يحيی نيست.)
من و عاشقم توی وان دراز کشيدهايم و تن سپردهايم به گرمای ملايمی که از وان برمیخيزد و آرام آرام سيگارهايمان را دود میکنيم. عاشقم مدام حرف میزند و من با لبخندی گنگ و صدايی گنگتر جوابش را میدهم. چشمانم را بستهام و هنوز در خيال ساعتهای پيش هستم و با خود فکر میکنم که اگر عاشقم میدانست که در اين لحظه به چه چيزی فکر میکنم چه حالی پيدا میکرد. حتی تصورش هم تنم را به لرزه در می آورد. عاشقم میگويد که بهتر است از وان بيرون بروم چون ممکن است سرما بخورم. 5
( برای درک بهتر اين بخش از داستان میتوانيد رجوع کنيد به فيلم بیوفا به کارگردانی آدريان لين؛ سکانسی که دختر توی وان دراز کشيدهاست و ناگهان نوشتهی روی دلش را میبيند. همان نوشتهای که هنگامی که خواب بود فاسقاش از روی شيطنت روی دلش نوشته بود. مطمئنا اين لحظه مهمترين لحظه در روند شکل گيریِ روابط او و همسرش است. تا آن لحظه همه چيز در حد يک شيطنت يا حتی يک شوخی است. اما زمانی که او اسفنج حمام را برمیدارد و آن قلب سوراخ شده توسط خنجر و نام خودش را پاک میکند به قدرت جادويیِ پنهان کاری پی میبرد. از آن پس وارد مرحلهی ديگری از اين بازی شده است. پيش از آن ممکن بود در يک لحظهی خلسه و يا نشئهگی همه چيز را برای همسرش اعتراف کند ولی از آن پس لذتِ هيجان نهفته در خيانت را درک میکند. اين که ممکن بود پيش از خودش همسرش آن نوشته را ببيند و نمیبيند، لذت خطر کردن را مانند ماری خفته در اعماق وجودش بيدار میکند و وامیداردش تا مدام اين بازی را خطرناکتر کند.)
من و عاشقم بازو در بازوی هم از مهمانی برمیگرديم. من پيراهن يقه بازی پوشيدهام و عاشقم مثل هميشه شلوار جين و تیشرت به تن دارد. هردو با هم و با صدای نسبتا بلند ترانهی امشب شب مهتابه را می خوانيم. گاهی تلوتلو میخوريم و برای حفظ تعادل به بازوی ديگری آويزان میشويم وگاهی از خنده ريسه میرويم. عاشقم هرگاه که به کلمهی حبيبم میرسد ابروهايش را درهم میکشد و با قيافهای کاملا جدی انگشتش را به سويم میگيرد و مرا خطاب قرار میدهد. من با صدای يک اکتاو زيرتر با او همراهی میکنم.) 6
(برای درک بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع کنيد به صحنهی آغازين فيلم چه کسی از ويرجينا وولف میترسد. در اين صحنه اليزابت تايلور وريچارد برتون هر دو سعی میکنند تا احساس واقعیشان را نسبت به ديگری پنهان کنند، و اين کار را با هزلگويیای که اگر مواظب نباشند به راحتی به بدوبيراه گويی میکشد همراه میکنند. و البته فراموشی نيز به کمکشان میآيد. فراموشی کمک میکند تا خاطرات گذشته تغيير شکل دهند و گاهی به ياری ذهن يا احساس مجروح بشتابند. احساسی برآمده از مرگ فرزند، يا سقط جنين و يا خيانتی که هرگز به درستی آشکار نشده و البته هرگز هم انکار نشده است. )
من و عاشقم در آپارتمانمان نشستهايم و افسرده سيگار میکشيم. من بیحوصلهتر روی کاناپه دراز میکشم و سيگار میکشم و او افسردهتر کنار شومينه دراز میکشد و سيگار میکشد. افسردگی همچون عشقهای دست و پايمان را در هم میپيچد. من میگويم که بهتر است يکیمان ديگری را ترک کنيم چون معمولا در اين قسمت از داستان يکی از عشاق آن يکی را ترک میکند. عاشقم به پهلو میغلتد و میگويد که اصلا حال و حوصلهی سرگردان شدن توی خيابانها را ندارد و اگر من خسته شدهام میتوانم او را ترک کنم. من به عاشقم يادآوری میکنم که معمولا در اين جور مواقع مردها بايد خانه را ترک کنند. ولی عاشقم زير بار نمیرود و در برابر اصرارهای پياپی من فقط با چشمان خمارش نگاهم میکند. من به عاشقم میگويم که ديگر نمیتوانم همينطور افسرده سيگار بکشم و از افسرده سيگار کشيدن او هم ديگر حالم به هم میخورد. عاشقم افسرده پک ديگری به سيگارش میزند و میگويد به نظرش هيچ کار ديگری به اندازهی سيگار کشيدن افسردگی را به اين زيبايی به رخ نمیکشد. من در حالی که لب بالايیام از شدت عصبانيت میپرد به اتاق خواب میروم و سیدیِ سونات سیبملِ شوپن را توی پخش صوت میگذارم و روی تخت دراز میکشم و به چند موضوع بیاهميت فکر میکنم. 7
( اگر ويم وندرس فيلم پاريس تگزاس را از چند صحنهی قبلتر شروع میکرد، يعنی از جايی که زن ومرد داستان دچار ملال میشوند میتوانستيد به آن رجوع کنيد ولی در حال حاضر بهتر است رجوع کنيد، به همين سونات سیبمل مينور شوپن آن جايی که نتهای چنگ صدای يکنواخت باران و ملال شوپن را درجزيرهی ماژورک به خاطر میآورند. هنگامی که شوپن در آن ويلایِ قرن شانزدهمی که بر روی صخرههای سنگی قرار داشت پشت پيانواش نشسته بود و نتهای ملال آور و ويران کنندهی اين سونات را مینوشت تنها به يک چيز میانديشيد: ملال. ملالِ عشق. ملالِ اجنتابناپذيری که پس از يک دورهی طولانی عشقورزی، پس ازخيانتها، بیخيالیها، فراموشیها، دعواها، مستیها و نئشگیها؛ گريبان آدم را می گيرد و چارهای باقی نمیگذارد جز اين که مانند شوپن، درحاليکه به صدای يکنواخت باران و برخورد امواج با صخرهها گوش میدهی بدون توجه به بدخلقیهای ژرژساند، نتهای ملال آوری را که در خود هيجان يک توفان ويران کننده را حمل میکنند، بر روی کاغذ بياوری. هرچند که احتمالا ژرژ ساند هم در اتاق بغلی در حال نوشتن داستانی بود که درآن معشوقی از روی ملال عاشقش را به قتل میرسانيد. با اين وجود من معتقدم که اگر شوپن و ژرژساند به جای رفتن به جزيرهی ماژورک به آرل میرفتند، همانجايی که ونگوگ آن آفتاب گردانهای زيبايش را کشيد، مطمئنا پيش از آن که کارشان به آن ملال غير قابل تحمل و ويرانی رابطهشان بکشد؛ به چنان جنونی میرسيدند که حتما يکی، ديگری را به قتل میرسانيد و يا دستِکم مانند ونگوگ که گوش خودش را بريد، يکی از آن دو عضوی از بدنش را قطع میکرد يا میبريد.)
من موهای خرمايیِ کوتاهی دارم که روی پيشانی و شقيقه هايم چسبيده. چهل و پنجکيلو وزن دارم و قدم با کفش پاشنه بلند يکمتر و شست و پنج سانت است. ليسانس ادبياتام را از دانشگاهِ آزاد گرفتهام. چند سالِ بعدش را هم خانه ماندم تا بالاخره توی يک مهمانیِ «سيزده به در» در باغ يکی از اقوام با عاشقم آشنا شدم. عاشقم چشمانی خمار دارد وکارمند بانک مرکزی است. قد بلندی دارد و بسيار خوش برخورد است. وجه مشخصهای ديگری ندارد جز اين که مدام با نوک سبيلهايش ور میرود. در گوشهای از باغ عاشقم با چشمانِ خمار، نامتمتع و گيرايش مرا مینگرد. من غمزهآلود و شرمگين سر را به زير میافکنم و دور میشوم. عاشقم به دنبالم میآيد و ساغری را به سويم میگيرد. لحظهای که ساغر را از عاشقم میگيرم لختی نگاهمان با هم تلاقی میکند. عاشقم به آرامی دستم را به سوی خودش میکشد و ساغرم را از نوشيدنیای شبيهِ شراب پر میکند. 1
( برای اين که اين بخشِ داستان را بهتر درک کنيد میتوانيد رجوع کنيد به مينياتور صفحهی 23 اثر محمد تجويدی در ديوان حافظ، تصييح دکترقاسمغنی و علامهقزوينی، چاپ بيستوسوم؛ آن جايی که مرد مينياتور در حالی که التماس در چشمانش موج میزند، به دامن زن مينياتور آويخته و جام شرابی را به سويش گرفته است و زن از کمر در خلاف جهت مرد چرخيده است و نگاهش را تا حد ممکن از او دور ساخته است. اما بهرغم همهی اينها پيداست که ميلی پنهان در زير پوستش در حال فوران است. اين ميل پنهان همچنين از نگاهی که از گوشهی چشم به مرد مينياتوری میکند قابل تشخيص است. به نظر میرسد که زن مينياتوری سالها در انتظار اين لحظه بوده و حالا که پس از سالها مجالی برای عشوهگری يافته بهرغم گونههای به سرخی نشستهاش، سعی دارد خونسرد و بیتفاوت جلوه کند. مرد مينياتوری البته در قيد اين حرفها نيست و با موهای ريخته برپيشانی؛ به قول حافظ:« زلف آشفته وخوی کرده و خندان لب و مست \ پيرهن چاک و غزل خوان و سراهی در دست» و با نگاهی خيره به زن مینگرد. مرد مينياتوری تنها در فکر وصال معشوق است و هيچ ابايی ندارد از اين که قيافهاش مانند آدمهای احمق و نديد بديد در تاريخ ثبت شود.)
من و عاشقم در آپارتمان چهل متریای که در خيابان حافظ اجاره کردهايم روبروی تلويزيون نشستهايم و سريالِ هلکوپتر امداد را تماشا میکنيم. من در حساس ترين لحظهی داستان از جا برمیخيزم، به اتاق خواب میروم و ربدشامبر قرمز رنگی میپوشم و جلوی تلويزيون میايستم و موهايم را شانه میزنم و در جواب اعتراض عاشقم اغواگرانه نگاهش میکنم. او لبخند میزند ولی همچنان سعی دارد داستان را دنبال کند. من پريز تلويزيون را از برق بيرون میکشم. 2
(برای درک بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع کنيد به کتاب آمريکايیِ آرام اثر گراهام گرين ، ترجمهی عزت الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، چاپ اول، صفحهی 143؛ آن جايی که پايل از فاولر، آن خبرنگار انگليسی با تجربه، میپرسد:« عميقترين تجربهی جنسیای که تا به حال داشتهای چه بوده است؟»
و فاولر به آن آمريکايیِ جوان و آرام پاسخ میدهد:« يک روز صبح زود که در رختخواب دراز کشيده بودم و زنی را که ربدشامبر قرمز تنش بود و موهايش را برس میزد تماشا میکردم.»
در آن لحظه تمام حس اروتيک آن عاقله مرد انگليسی بر اين صحنه متمرکز شده بود. صحنهای که به احتمال قوی با هيچ يک از معشوقههايش تجربه نکرده بود، ولی در آن لحظه که در برج در کنار آن دو سرباز ويتنامی و آن آمريکايیِ آرام در وحشت حملهی ويِتکُنگها شب را به صبح میرسانيد، تنها تصويری بود که ذهن خسته و پريشانش به ياد میآورد. به احتمال زياد فاولر در آن لحظه به هيچ کدام از معشوقههايش به طور اخص فکر نمیکرد؛ نه به فوئونگ، آن ققنوس زيبای ويتنامی، و نه به آن محبوب انگليسیاش. آن تصوير برآيند تمام لحظات عاشقانهای بود که آن مرد انگليسی تجربه کرده بود.)
من و عاشقم در کافهای ساحلی نشستهايم وکاپوچينویمان را مزهمزه میکنيم. عاشقم تیشرت سفيدی پوشيده که به خاطر شرجی ِهوا به تنش چسبيده است. من مانتوی سبز روشنی بر تن دارم و گل ماگنوليای سفيد بزرگی را ميان دگمههای مانتوام گذاشتهام. بوی ماگنوليايی که روی سينه گذاشتهام با بوی کاپوچينويی که از فنجانم برمیخيزد و بوی شرجی دريا به هم میآميزد و سرم را به دوران میاندازد. انگشتانم را بر روی شقيقه میگذارم و نفس عميق میکشم. عاشقم با چشمانی که نگرانی درشان موج میزند نگاهم میکند. به عاشقم میگويم که ماجرای غرق شدن آن دختر و پسر جوان را دوباره برايم تعريف کند. او پاسخ میدهد که از ديروز تا به حال پنج دفعه اين ماجرا را برايم تعريف کرده است و ديگر حوصلهاش را ندارد. 3
( برای درک بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع کنيد به کتاب مدراتو کانتابيله اثر مارگريت دوراس، ترجمهی رضا سيد حسينی، انتشارات زمان، چاپ اول 1352، صفحهی 89 کتاب؛ آنجايی که آندِبارد با آن لباس دکولته و گل ماگنوليايی که به سينه زده آشفته حال ميزِ شامِ مهمانی را ترک میکند تا به کافهی بندرگاه برود و درکنار شوون گيلاس ديگری شراب بنوشد و برای آخرين بار از او بخواهد تا داستان آن زن و مردجوان را برايش باز گويد. آندِبارد در آن لحظه برای اولين بار است که به قدرت جادويیِ شراب و گل ماگنوليا پی میبرد و در عين حال به شباهت باورنکردنی و غير قابل انکارِ ميان شراب، گل ماگنوليا، عشق و ملال. آن دِبارد در آن لحظه در میيابد که عطر ماگنوليا در ابتدا کاملا معصوم مینمايد، همچنان که نوشيدن کمی شراب، اما پس از مدتی عطرش تمام مغز را فرامیگيرد، طوری که جايی برای هيچ فکر يا حس ديگری باقی نمیگذارد، و اين دقيقا احساسی است که آن در آن لحظه دارد: مست از عطر ماگنوليا و شراب و ذهنی که به هيچ چيز جز عشق نمیتواند بيانديشد. عشق در آن لحظه همانند همان عطر ماگنوليا تمام ذهن او را انباشته و البته ملال که به همان اندازه و به همان نابههنگامی ذهنش را تسخير کردهاست. )
من و عاشقم در همان آپارتمان چهل متریمان هستيم. عاشقم روی کاناپه دراز کشيده است و ليوان پر از يخاش را روی سينه گذاشته و سيگاری هم زير لب دارد. اوبه سقف خيره شده و در پاسخِ سوالهای من جوابهای کوتاهِ بی سر و ته میدهد. من روی مبل نشستهام و پاهايم را از دستهاش آويزان کردهام و با حرص مجلهی "آرت اَند دکوريشين" را ورق میزنم. به عاشقم میگويم که خاکستر سيگارش را روی زمين نريزد. اوجوابی نمیدهد و همانطور که به سقف خيره شده دوباره سيگارش را روی زمين میتکاند. میروم بالا سرش میايستم دستهايم را بر روی سينه قفل میکنم و با غيظ نگاهش میکنم. عاشقم همانطور که به سقف نگاه میکند پوزخند میزند. سرش فرياد میکشم که ديگر از دست کارهايش خسته شدهام و حالم از خودش و آن ليوانی که مدام توی دستش است به هم میخورد. عاشقم در حالیکه زير لب فحش میدهد، شلوارش را میپوشد و کمربندش را محکم می کند. من جلوی در ايستادهام و سد راهش شدهام و بهاش میگويم بهتر است تمامش کند و انقدر ادای قهرمانهای فيلمهای آمريکايی را که از دست معشوقشان خسته شدهاند، در نياورد. او مرا با حرکت تندی به کناری پرت میکند و در را به هم میزند و میرود. 4
(برای درک بهتر اين صحنه به هيچ وجه به فيلمهای هپیاند آمريکايی رجوع نکنيد. چون من مثل جين فوندا يا جوليا رابرتس به دنبال عاشقم راه نمیافتم تا او را در پارک يا يکی از کافههای اطراف پيدا کنم و به خانه برگردانم. پس از رفتن معشوقم، من سیدیِ اپرای سالومه اثر ريشارد اشتراوس را توی پخش صوت میگذارم، روی کاناپه دراز میکشم و رمان سالومهی اسکار وايلد را ورق میزنم و هنگامی که هرود از سالومه میخواهد که به مناسبت آن شب فرخنده برقصد، من نيز همراه با او رقص هفت حجاب را آغاز میکنم. و در پايان هنگامی که سالومه سر بريدهی يحيی را در آغوش میگيرد و لبهای او را که در هنگام حيات از لمس آنها عاجز بود میبوسد، من نيز قاب عکس عاشقم را که روی تلويزيون است برمیدارم و لبهای معشوقم را میبوسم. حس انتقامجو و ساديستيک من در آن لحظه کمتر از احساس سالومه نسبت به يحيی نيست.)
من و عاشقم توی وان دراز کشيدهايم و تن سپردهايم به گرمای ملايمی که از وان برمیخيزد و آرام آرام سيگارهايمان را دود میکنيم. عاشقم مدام حرف میزند و من با لبخندی گنگ و صدايی گنگتر جوابش را میدهم. چشمانم را بستهام و هنوز در خيال ساعتهای پيش هستم و با خود فکر میکنم که اگر عاشقم میدانست که در اين لحظه به چه چيزی فکر میکنم چه حالی پيدا میکرد. حتی تصورش هم تنم را به لرزه در می آورد. عاشقم میگويد که بهتر است از وان بيرون بروم چون ممکن است سرما بخورم. 5
( برای درک بهتر اين بخش از داستان میتوانيد رجوع کنيد به فيلم بیوفا به کارگردانی آدريان لين؛ سکانسی که دختر توی وان دراز کشيدهاست و ناگهان نوشتهی روی دلش را میبيند. همان نوشتهای که هنگامی که خواب بود فاسقاش از روی شيطنت روی دلش نوشته بود. مطمئنا اين لحظه مهمترين لحظه در روند شکل گيریِ روابط او و همسرش است. تا آن لحظه همه چيز در حد يک شيطنت يا حتی يک شوخی است. اما زمانی که او اسفنج حمام را برمیدارد و آن قلب سوراخ شده توسط خنجر و نام خودش را پاک میکند به قدرت جادويیِ پنهان کاری پی میبرد. از آن پس وارد مرحلهی ديگری از اين بازی شده است. پيش از آن ممکن بود در يک لحظهی خلسه و يا نشئهگی همه چيز را برای همسرش اعتراف کند ولی از آن پس لذتِ هيجان نهفته در خيانت را درک میکند. اين که ممکن بود پيش از خودش همسرش آن نوشته را ببيند و نمیبيند، لذت خطر کردن را مانند ماری خفته در اعماق وجودش بيدار میکند و وامیداردش تا مدام اين بازی را خطرناکتر کند.)
من و عاشقم بازو در بازوی هم از مهمانی برمیگرديم. من پيراهن يقه بازی پوشيدهام و عاشقم مثل هميشه شلوار جين و تیشرت به تن دارد. هردو با هم و با صدای نسبتا بلند ترانهی امشب شب مهتابه را می خوانيم. گاهی تلوتلو میخوريم و برای حفظ تعادل به بازوی ديگری آويزان میشويم وگاهی از خنده ريسه میرويم. عاشقم هرگاه که به کلمهی حبيبم میرسد ابروهايش را درهم میکشد و با قيافهای کاملا جدی انگشتش را به سويم میگيرد و مرا خطاب قرار میدهد. من با صدای يک اکتاو زيرتر با او همراهی میکنم.) 6
(برای درک بهتر اين بخش از داستان بهتر است رجوع کنيد به صحنهی آغازين فيلم چه کسی از ويرجينا وولف میترسد. در اين صحنه اليزابت تايلور وريچارد برتون هر دو سعی میکنند تا احساس واقعیشان را نسبت به ديگری پنهان کنند، و اين کار را با هزلگويیای که اگر مواظب نباشند به راحتی به بدوبيراه گويی میکشد همراه میکنند. و البته فراموشی نيز به کمکشان میآيد. فراموشی کمک میکند تا خاطرات گذشته تغيير شکل دهند و گاهی به ياری ذهن يا احساس مجروح بشتابند. احساسی برآمده از مرگ فرزند، يا سقط جنين و يا خيانتی که هرگز به درستی آشکار نشده و البته هرگز هم انکار نشده است. )
من و عاشقم در آپارتمانمان نشستهايم و افسرده سيگار میکشيم. من بیحوصلهتر روی کاناپه دراز میکشم و سيگار میکشم و او افسردهتر کنار شومينه دراز میکشد و سيگار میکشد. افسردگی همچون عشقهای دست و پايمان را در هم میپيچد. من میگويم که بهتر است يکیمان ديگری را ترک کنيم چون معمولا در اين قسمت از داستان يکی از عشاق آن يکی را ترک میکند. عاشقم به پهلو میغلتد و میگويد که اصلا حال و حوصلهی سرگردان شدن توی خيابانها را ندارد و اگر من خسته شدهام میتوانم او را ترک کنم. من به عاشقم يادآوری میکنم که معمولا در اين جور مواقع مردها بايد خانه را ترک کنند. ولی عاشقم زير بار نمیرود و در برابر اصرارهای پياپی من فقط با چشمان خمارش نگاهم میکند. من به عاشقم میگويم که ديگر نمیتوانم همينطور افسرده سيگار بکشم و از افسرده سيگار کشيدن او هم ديگر حالم به هم میخورد. عاشقم افسرده پک ديگری به سيگارش میزند و میگويد به نظرش هيچ کار ديگری به اندازهی سيگار کشيدن افسردگی را به اين زيبايی به رخ نمیکشد. من در حالی که لب بالايیام از شدت عصبانيت میپرد به اتاق خواب میروم و سیدیِ سونات سیبملِ شوپن را توی پخش صوت میگذارم و روی تخت دراز میکشم و به چند موضوع بیاهميت فکر میکنم. 7
( اگر ويم وندرس فيلم پاريس تگزاس را از چند صحنهی قبلتر شروع میکرد، يعنی از جايی که زن ومرد داستان دچار ملال میشوند میتوانستيد به آن رجوع کنيد ولی در حال حاضر بهتر است رجوع کنيد، به همين سونات سیبمل مينور شوپن آن جايی که نتهای چنگ صدای يکنواخت باران و ملال شوپن را درجزيرهی ماژورک به خاطر میآورند. هنگامی که شوپن در آن ويلایِ قرن شانزدهمی که بر روی صخرههای سنگی قرار داشت پشت پيانواش نشسته بود و نتهای ملال آور و ويران کنندهی اين سونات را مینوشت تنها به يک چيز میانديشيد: ملال. ملالِ عشق. ملالِ اجنتابناپذيری که پس از يک دورهی طولانی عشقورزی، پس ازخيانتها، بیخيالیها، فراموشیها، دعواها، مستیها و نئشگیها؛ گريبان آدم را می گيرد و چارهای باقی نمیگذارد جز اين که مانند شوپن، درحاليکه به صدای يکنواخت باران و برخورد امواج با صخرهها گوش میدهی بدون توجه به بدخلقیهای ژرژساند، نتهای ملال آوری را که در خود هيجان يک توفان ويران کننده را حمل میکنند، بر روی کاغذ بياوری. هرچند که احتمالا ژرژ ساند هم در اتاق بغلی در حال نوشتن داستانی بود که درآن معشوقی از روی ملال عاشقش را به قتل میرسانيد. با اين وجود من معتقدم که اگر شوپن و ژرژساند به جای رفتن به جزيرهی ماژورک به آرل میرفتند، همانجايی که ونگوگ آن آفتاب گردانهای زيبايش را کشيد، مطمئنا پيش از آن که کارشان به آن ملال غير قابل تحمل و ويرانی رابطهشان بکشد؛ به چنان جنونی میرسيدند که حتما يکی، ديگری را به قتل میرسانيد و يا دستِکم مانند ونگوگ که گوش خودش را بريد، يکی از آن دو عضوی از بدنش را قطع میکرد يا میبريد.)